
قسمت پانزدهم فصل سوم...
خانم کندی عصبی با دست به در اشاره کرد و گفت: _از اینجا برو، همین الان!، قبل از اینکه به حراست بگم ببرنت. او که از تهدید او خسته شده بود بی خیال ایستاد. _شما که زن خوبی بودید چرا اینجوری سر یکی که قبلا اینجا بوده و اینجا رو می شناسه فریاد می زنید؟!. سپس چشمانش را ریز کرد و به او نزدیک شد و با لحنی کش دار و مرموز، کنجکاوانه پرسید. _نکنه چیزی رو دارید پنهان می کنید!؟. خانم کندی که گویا دست و پای خود را گم کرده بود با لحنی از اضطراب برای نشان دادن تمسخر آمیز بودن کنجکاوی او تک خنده ای کرد و پرسید._این چه سوال مسخره ایه که می پرسی!؟ چرا باید چیزی رو مخفی کنم!؟. عقب نشینی کرد و به نشانه ندانستن جواب شانه هایش را بالا و بی خیال جواب داد. _نمی دونم، هرچی که هست خودتون بهتر می دونید ولی میدونید چیه!؟.
به حالت کنجاوانه و سوالی چانه اش را گرفت و به سقف نگاهی انداخت و پرسید. _شماهم حس نمی کنید که تیفا رفتارش بعد اون روز که اونو به فرزند خواندگی نگرفته اند عجیب شده؟!. _چه رفتار عجیبی داره اونوقت؟. روی به او کرد و با قاطعیتی که گویا می خواهد او را مقصر کند جواب داد. _مثل قبل نیست، مثل بچه های دیگه خوشحالی نمی کنه، من رو یاد خودم وقتی که پدرم رو از دست داده بودم می اندازه؛ ساکت، بی حوصله و ناراحت. راستی چرا اصلا اونو رد کردند؟. _اون ها بخاطر تصمیمی که مادربزرگ خانواده گرفته بود نخواستند اونو، اون پیرزن گفته بود باید جدا بشن وقتی نمی توانند فرزندی خونی بیارن براش و واسه همین اونو رد کردند.
با ناراحتی ای مصنوعی برای آنکه تظاهر به باور کردن کند گفت: _اوه چه بد! تیفای بیچاره!. سکوت کوتاهی کرد و گفت: _خیلی خوب، ممنونم بابت صحبت کوتاه خانم کندی، وقتشه که دیگه برم و به کارم برسم کم کم شیفتم داره شروع میشه. به سمت در قدم برداشت. پس از باز کردن در قبل از آنکه اولین قدم را به بیرون بردارد دوباره روی به او کرد. _یک چیزی یادم رفت بگم، لطفا جلوی بچه ها سیگار نکشید چون بوش هم براشون ضرر داره. سپس لبخندی بامزه زد و از آنجا خارج شد. تند تند به سمت در حیاط قدم بر می داشت. نرسیده به در همان دختر که با او صحبت کرده بود سر راهش سبز شد. با دیدن او بر سر راه خود از حرکت ایستاد. _خانم کندی چی بهت گفت خواهر لیلی؟. _چیز به درد بخوری نگفت، ولی نگران نباش، تو فقط مراقب بقیه باش و همیشه هوشیار بمون، من خودم علت این تغییر رفتار تیفا رو پیدا می کنم. _چشم خواهر لیلی. برای راحت کردن خیالش با لبخند ضربه ای یواش بر روی شانه او زد و آنجا را ترک کرد.
هنگامی که به کافه رسید مستقیم پیشبند را بست و برای ثبت سفارشات با قلم و دفترچه آماده کنار پیشخوان ایستاد. _ سلام لیلی. _اوه! سلام جیمز. _راستش امروز قرار نیست کار کنی. با تعجب روی به او کرد و پرسید. _چرا؟. _قراره که سِیلِن جای تو کار کنه. با تعجب پرسید. _ولی مگه اون تو آشپزخانه کار نمی کنه؟!. _کار می کنه ولی نه امروز، امروز روز شانسته، به نظر یک نفر می خواد باهات بره بیرون. سپس به گوشه راست کافه اشاره کرد. با تعجب به آن سمت رفت و با ایوان که پشت میزی منتظر او نشسته بود و به بیرون نگاه می کرد، مواجه شد.
زیر لب با طن صدای ملایم ناسزایی داد. _ل.ع.ن.ت!. خود را سریع به پیش جیمز رساند و مانند فردی دستپاچه که انتظار دیدن آن را نداشته است پرسید. _چرا آخه اون می خواد باهاش برم بیرون، فکر می کردم که ازم ناراحته و نخواد حرفی بزنه. _ببین من نمی دونم که چی بینتون پیش اومده ولی اینو به من گفت و اونجا منتظرت نشست، هر تصمیمی داری به خودش بگو. _آه! توهم نشدی همکار خوب. از واکنش او خنده ریزی کرد و خود را مشغول به کار کرد. پشت گلدان بزرگی پنهان شد و او را زیر نظر گرفت. استرس و اضطراب مانند کرم در قلبش ولو می خورد. می دانست تنها خود او می تواند دوباره با زبان تند و تیزش او را از خود دور کند. اما از طرفی نیز کنجکاو بود که علت این بیرون رفتن را بداند. ممکن بود علتش حرف های مهمی راجب آنچه که شب قبل به میان آمده بود باشد.
نفس عمیق بزرگی بیرون داد و به سمت او قدم برداشت. ایوان با شنیدن قدم ها سرش را به سمت او چرخاند. با دیدن او همچنان که نگاهش می کرد بلند شد. در چهره اش هیچ نشانه ای از ناراحتی دیده نمی شد. نه درواقع هیچ نشانه ای از هرگونه احساسی. _سلام لیلی. درست رو به روی او ایستاد و با همان واکنش او جوابش را متقابلا داد. _سلام ایوان. _میشه دنبالم بیایی؟. _البته. ایوان دست خود به نشانه حرکت کردن دراز کرد. به سمت در قدم برداشت و او نیز از پشت سر دنبالش کرد. هنگامی که خارج شدند ایوان به سمت ماشینش رفت و در را برای او باز کرد. حتی یادش رفته بود پیشبند را درون کافه بگذارد و با همان سوار شد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)