
قسمت چهاردهم...
بچه ها با دیدن او خوشحال بزرگ و کوچک به سمتش دویدند و او را به آغوش کشیدند. او نیز متقابلا آنان به به آغوش می کشید و بوسه ای را مهمان صورتشان می کرد. همراه با آنان به طرف نیمکتی که درون حیاط بود رفت و پس از نشستن به دور او جمع شدند. مشتاق از آنان درخواست کرد _خب بچه ها امروز چطورید؟ بهم بگید جدیدا چه کارهایی انجام دادید. یکی از آنان که دختری حدودا ۹ ساله با موهای پرکلاغی بلند بود اولین نفر جواب داد. _من این هفته توی کلاس درس به سوالی که معلم از همه پرسید و بلد نبودند جواب درست دادم. خوشحال لبخندی زد و گونه او را به آرامی کشید و گفت: _آفرین دختر باهوش. هرکدام یکی یکی پس از او، کارهای جدیدی که تجربه کرده بودند تعریف می کردند. در میان آنان تنها یک دختر با موهای طلایی و چشم هایی فیروزه ای رنگ ساکت بود و چیزی نگفته بود. با لبخند از او پرسید. _خب تیفا تو چیکار کردی؟.
دختربچه که گویا از نگاه جمع مضطرب و ترسیده بود با خجالت سرش را پائین انداخت و درحالی که با انگشتان دست خود بازی می کرد؛ با صدای ملایمی جواب داد. _من هیچ چیز جدیدی انجام ندادم. _عیبی نداره بخاطرش خجالت بکشی. کمی بیشتر به رفتارهای دختربچه دقت کرد و متوجه شد او تنها با دستان خود بازی نمی کند؛ بلکه سعی در پوشاندن و پنهان کردن چیزی دارد. به آرامی دستان دختربچه را گرفت و به پیش خود آورد. با ملایمت از او پرسید. _تیفا چیزی هست که بخوای بگی ولی بترسی ازش؟. _چیزی نیست آبجی. با همان لحن ملایم و آرام ادامه داد. _ببین میدونم که از چیزی ترسیدی، ولی من به عنوان خواهر بزرگ ترت اینجام و می خوام کمکت کنم اگر چیزی یا حتی کسی اذیتت میکنه بهم بگو.
دختربچه همچنان نگاهش پائین بود و چیزی نمی گفت. هنگامی که از دریافت جواب ناکام ماند به آرامی دست او را رها کرد. _اگر می خوای بری، برو. برایش ساکت شدن ناگهانی دختربچه ای که همیشه از انرژی زیاد و خوشحالی از سرکولش بالا می رفت عجیب ترین چیز ممکن بود. دختربچه دوباره به داخل جمع بازگشت. _خیلی خب برید دیگه بازی کنید؛ ولی همدیگه رو اذیت نکنید. بچه ها دوباره متفرق شدند. یکی از دخترهای جمع که به ظاهر عاقل تر از بقیه بود و همیشه هرچیزی را به او گزارش می داد صدا زد. دختر از جمع جدا شد و به پیش او نشست.
_بله خواهر لیلی، کاری با من داری؟. _راستش بله، توهم متوجه رفتار عجیب تیفا شدی یا من اشتباه دارم می کنم؟. _حق با توئه، اون واقعا تغییر کرده رفتارش. _تغییر رفتار یهویی یک دختربچه ۱۱ ساله واقعا عجیبه؛ تازگی چیزی شده اینجا که خبر ندارم؟. _خب نمی دونم، فقط تنها باری که دقت کردم تیفا خود همیشگی اش بود قبل از وقتی بود که به اتاق خانوم کندی بره. از این حرف شکاک اخمی کرد و پرسید. _برای چی رفته بوده؟ کار اشتباهی کرده بوده؟. _خب فکر کنم وقتی رفت، روزی بود که جناب نویچ خیّری که بچه های اینجا رو تحت حمایت قرار گرفته اومده بوده. _تو چیزی نشنیدی یا ندیدی؟.
_چیز خاص یا عجیبی که بگی نه، فقط دیدم که تیفا با خانم کندی و چندتا بچه دیگه سوار بر ماشین یتیم خانه شدند و رفتند، فکر می کنم که اون بچه هارو قرار بود به خانه خانواده هایی ببره که اون هارو به سرپرستی گرفته بودند. _اگر این جوری بوده پس چرا تیفا رو برگردانده؟. _منم هیچی نمی دونم، خانم کندی اخیرا از قبل سخت گیر تر و بد اخلاق تر شده و قانون و مجازات های سختی برای بچه ها تعیین کرده. _هرجور شده باید بفهمم، خسم میگه این عادی نیست و به رفتار عجیب تیفا ربطی داره، باید برم یک مکالمه کوتاه با خانم کندی داشته باشم. _ولی اون اگه ببینتت عصبی میشه. _عیبی نداره من به غرغرهاش عادت دارم. بلند شد و به داخل ساختمان حرکت کرد.
پس از پشت سر گذاشتن راهرو به دفتر خانم کندی رسید و در زد. _هرکسی که هستی برو. بر خلاف خواسته اش پس از شنیدن صدایش وارد اتاق شد. پس از بلند شدن صدای بسته شدن در خانم کندی که درحال سیگار کشیدن از پشت پنجره به بیرون نگاه می کرد، به سمت او چرخید و دود را با بازدم به هوا داد. با نارضایتی گفت: _دوباره که تویی، برای چی اومدی؟. _مثل همیشه اومدم که مکالمه ای داشته باشیم. سپس جلوتر رفت و بر روی صندلی ای نشست. _این روزها با بچه ها چطور می گذره؟. _تو کی باشی که این سوال رو می پرسی؟ مامور منکرات یا فضول هر زمان و مکان؟. از این حرف طعنه آمیز او ریلکس پوزخندی زد. _هیچ کدام، فقط یک انسان معمولی و یکی که حکم خواهر بزرگتر رو برای اون بچه ها داره. _الان که از اینجا رفتی و زندگی خودت رو داری چرا بی خیال اینجا نمی شی؟ دور این بچه ها چی میخوای؟ می خوای به چی برسی؟. _من هیچ قصدی ندارم جز خبردار شدن از حال خواهر و برادرهای کوچک ترم توی اینجا و قصدم دخالت توی کار شما تا زمانی که بر صلاح بچه ها باشه نیست.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت