لیلی و مجنون 1

در سال های بسیار دور در بین قبایل عرب یک قبیله بزرگ به اسم عامر وجود داشته که رئیس این قبیله فرد بسیار با نفوذی بود و همچنین بسیار عادل، ثروتمند و شناخته شده. رئیس این قبیله یه مشکل خیلی بزرگ داشت، فرزندی نداشت و همسرش اوجاقش کور بود. هرکاری می‌کردن که بچه دار بشن ولی ممکن نشد. تا اینکه از اطرافیان و بزرگان قبیله خواستن که براشون دعا کنند تا شاید صاحب فرزند بشن و......

در سال های بسیار دور در بین قبایل عرب یک قبیله بزرگ به اسم عامر وجود داشته که رئیس این قبیله فرد بسیار با نفوذی بود و همچنین بسیار عادل، ثروتمند و شناخته شده. رئیس این قبیله یه مشکل خیلی بزرگ داشت، فرزندی نداشت و همسرش اوجاقش کور بود. هرکاری می‌کردن که بچه دار بشن ولی ممکن نشد. تا اینکه از اطرافیان و بزرگان قبیله خواستن که براشون دعا کنند تا شاید صاحب فرزند بشن. سال‌ها گذشت همه دست به آسمون بلند کردند و برای این زوج دعا کردند و در نهایت بعد از مدت‌ها خداوند به این خانواده فرزندی پسر هدیه داد. اسم این فرزند پسر رو قیص گذاشتند. قیص در کودکی به قدری زیبا بود که اهالی قبیله عامر وقتی یک نظر بهش نگاه می‌کردند سریعا براش دعا می‌کردند که مبادا چشم بد به دنبال این پسر نباشه. آوازه‌ی زیبایی قیص دهان به دهان در قبیله‌های دیگر پیچید. مدتی گذشت و قیص به سن 10 سالگی رسید. در سن 10 سالگی قیص رو به مکتب فرستادن. یک مکتب خونه‌ای در اون اطراف بود که از سایر قبایل فرزندان به اونجا می‌رفتن تا سواد، خوندن و نوشتن را فرا بگیرند. قیص هم وارد این مکتب‌خونه شد. در این مکتب‌خونه دختر یکی دیگه از قبایل عرب هم حضور داشت. دختری به اسم لیلی. در این مکتب‌خونه بود که قیص چشمش به لیلی افتاد، و همون لحظه در یک نگاه عاشق لیلی شد. لیلی هم دختر بسیار زیبایی بود. لیلی وقتی که قیص رو دید همین مهر و عشق رو نسبت به قیص پیدا کرد. این دو نفر عاشق همدیگه شدن، و همه‌ی افرادی که در این مکتب‌خونه بودن از عشق این دو آگاه شدن. لیلی از این عشق بسیار خوشحال بود و روحیه ی خیلی خوبی پیدا کرده بود. ..

اما شرایط قیص خیلی فرق داشت. قیص خیلی لاغر شده بود و خیلی تو فکر رفت، یجورایی حالت پریشان پیدا کرد. به قدری افسرده شده بود که اطرافیان بهش لقب مجنون دادن. همینطور که زمان می‌گذشت اون حالت پریشانی در قیص بیشتر میشد طوری که مورد تمسخر اطرافیان قرار گرفته بود، مجنون رو هم رو حساب تمسخر و تحقیر قیص بهش می‌گفتن. لیلی و مجنون به قدری عاشق هم شده بودن که فقط به بهانه‌ی دیدن همدیگه به مکتب‌خونه می‌رفتن و هیچ هدف دیگه ای برای رفتن به مکتب‌خونه وجود نداشت. بعد از مدتی وقتی خانواده لیلی متوجه این قضیه شدن دیگه اجازه ندادن که لیلی به مکتب‌خونه بره. همین قضیه باعث شد که غم و قصه‌ی این دو نفر بیشتر بشه. لیلی در خلوت خودش گریه و زاری می‌کرد و در عشق مجنون می‌سوخت و مجنون هم سر به کوی و برزن گذاشته بود و یک لحظه هم آروم و قرار نداشت. در همین دوران بود که باز هم مورد تمسخر اطرافیان قرار گرفته بود. دوستانش دنبالش می‌کردن و بهش مجنون می‌گفتن و اون رو به خاطر دیوانگی مورد تمسخر قرار میدادن. مجنون هر از چندگاهی هم به منزل لیلی می‌رفت و بر در خانه‌ی لیلی بوسه می‌زد و حتی به صورت پنهانی همدیگه رو ملاقات می‌کردن. پدر لیلی وقتی این قضیه رو فهمید اجازه نداد که هیچگونه رابطه‌ای بین این دو شکل بگیره و اصلا اجازه نمی‌داد که مجنون به نزدیکی خانه لیلی بره. این قضیه باعث افزایش جنون و افسردگی در مجنون جوان شد. همین خبرا به گوش پدر مجنون رسید. پدر مجنون وقتی حال و روز فرزندش رو دید بسیار افسرده شد و از اطرافیان پرسید دلیل دیوانگی فرزند من چیست و چطور می‌تونم درمانش کنم. اطرافیان گفتند که فرزند جوان تو عاشق یک دختری شده به اسم لیلی به همین دلیل به این حال و روز در آمده باید کاری کنیم که این دو جوون با هم وصلت کنند. پدر هم پذیرفت و گفت در یکی از این روز ها به خواستگاری لیلی میرم و کاری میکنم این دو جوون به عقد همدیگه در بیان..

خواهشاً حمایت کنید تا پارت بعد هم قرار بدم❤️

فالو یادتون نره محتوا های دیگه ای قرار هست گذاشته بشه🍦