
قبل از هرچی باید بگم این فقط یک داستان فانتزی هستش و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم

فصل نهم: جنگی در آسمانها آرکاس دیگر همان گرگ آبی کوچک و سریع نبود. او اکنون به اندازه هیولای اهریمنی بزرگ شده بود، با بدنی پوشیده از حالهای آبی درخشان که دورش را مانند یک شعله جادویی احاطه کرده بود. دم عظیم و درازش همچون یک قدرت سرکش به جلو حرکت میکرد، و دسته شمشیر آتشین در دستانش بود. شمشیر، که با تیغهای آبی و درخشان به نظر میرسید، در دست آرکاس تبدیل به یک سلاح جادویی و مرگبار شده بود.

آرش، که همچنان سوار پشت آرکاس بود، تمام بدنش را محکم به خز آبی پشت او چسباند. دستهایش بهطور محکم دسته خز را گرفته بودند تا از پشت آرکاس نیفتد. آرش هنوز از درد چشم چپش و سوختگی بازویش رنج میبرد، اما اکنون زمان گریه و ضعف نبود. باید به آرکاس کمک میکرد. آرکاس، با دم دراز و عظیمش که شمشیر آتشین را در دست گرفته بود، حملهای سریع به هیولای اهریمنی انجام داد. با قدرتی که از خود به نمایش گذاشت، شمشیر را در دستش پیچ و تاب میداد، بهطور ماهرانهای همچون شمشیربازان باتجربه. اما هیولا با چنگالهایش، با سرعتی وحشتناک، به آرکاس ضربه زد. یکی از چنگالهای هیولا به چشم چپ آرکاس اصابت کرد، و درست مشابه همان سه خط زخم که به آرش وارد شده بود، سه خط زخم روی چشم چپ آرکاس ایجاد کرد. حتی یک خط زخم دیگر نیز بر صورتش ایجاد شد. خون گرم از چهره آرکاس جاری شد، اما او هیچچیز جز خشم و عصبانیت در دل نداشت. «نمیذارم به داداش کوچولوم آرش آسیبی برسونی!» آرکاس با صدای عصبانی فریاد زد. دندانهایش را از شدت عصبانیت بر روی هم فشار داد. او دیگر نمیتوانست تحمل کند که کسی به آرش آسیب بزند.

آرش، که صدای آرکاس را شنید، اشک در چشمانش جمع شد. اما او میدانست که الان وقت احساساتی شدن نیست. باید به سرعت یک راه برای کمک به آرکاس پیدا میکرد. نگاهش به اطراف افتاد و ناگهان چشمش به کریستالی که بر پیشانی هیولا درخشش میکرد، افتاد. «اونجا! منو به اونجا ببر!» آرش فریاد زد، که منظورش همان کریستال روی پیشانی هیولا بود. آرکاس که بهوضوح از این دستور متعجب شده بود، لبخندی زد. او میدانست که کار سختی در پیش دارند، اما در چشمانش، چیزی شبیه به اعتماد و امید درخشید. «باشه، اما باید محکم منو بگیری.» آرش با قدرت بیشتری خود را به پشت آرکاس چسباند. آرکاس با دم بسیار دراز و بزرگی که شمشیر آتشین را در آن گرفته بود، حفاظی توپی و پشمی آبی دور خود و آرش ایجاد کرد. دمش اکنون به اندازهای درازتر از بدنش شده بود و مانند یک گرداب بزرگ اطرافشان را پوشاند. در همان لحظه، آنها غیب شدند. ترکیدن پرهای سفید و جادویی در آسمان نمایان شد و دود آبی برای چند لحظه در مکانی که آنها ناپدید شده بودند، باقی ماند. این حرکت تلپورت باعث شد که بهطور ناگهانی در نزدیکی کریستال روی پیشانی هیولا ظاهر شوند. آرش به سرعت از پشت آرکاس پایین آمد و به سمت کریستال حرکت کرد. اما ناگهان متوجه شد که آرکاس فراموش کرده چگونه حفاظ توپی پشمی آبی را که دورشان ایجاد کرده بود، باز کند. حالا نه تنها آنها در محاصره هیولا بودند، بلکه باید با این مشکل هم روبهرو میشدند. «آرکاس!» آرش با دستهایش حفاظ آبی را فشار داد. «چرا اینطور شد؟» آرکاس که هنوز گیج و ناراحت بود، گفت: «یادگار تلپورت… فراموش کردهام چطور این حفاظ رو باز کنم.» هیولا با صدای وحشتناک و خشمگین از همان فاصله کم بهسویشان حمله کرد. آرکاس و آرش در شرایطی سخت و بحرانی گرفتار شده بودند، اما امیدی که در دل داشتند، هنوز تمام نشده بود.

خوب تموم شد امید وارم از این فصل هم لذت کافی رو برده باشید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
ممنون