
از اسم نقد کتاب خوشم نمیاد، چون اصلا در حدی نیستم که بخوام همچین ادعایی کنم... این پست بیشتر جهت تحلیل یا به عبارتی برداشت من از کتاب و تطبیقش با گفته های خود جناب مارکزه> (و ناظر عزیز این پست کجاش بی محتواست؟ ما در سایت دسته ای به اسم کتاب داریم!)
-و سال ها بعد، جلوی جوخه ی آتش، سرهنگ آئورلیانو بوئندیا بی اختیار بعد از ظهر دوری را به یاد آورد که پدرش او را برده بود تا یخ را بشناسد. با همان جمله ی اول، مارکز نشان می دهد که قصد ندارد به قید های دست و پاگیری مانند زمان پای بند بماند. با معرفی روستایی به نام ماکوندو شروع می کند و بعد به سراغ بنیان گذاران خاندان بوئندیا می رود؛ اورسولا و خوسه آرکادیو. سپس کمی به عقب تر باز می گردد و می فهمیم که این دو، و دیگر بنیان گذاران ماکوندو (که تعدادشان از ده – بیست خانواده تجاوز نمی کند) بعد از کوچ نشینی ها و مهاجرتی طولانی به این مکان رسیدند، به عبارتی سکونت گزیدن در این روستا استعاره ای از شروع شهر نشینی ست، سرآغاز رسمی تمدن... و به تائید خود مارکز "دنیا آنقدر جدید بود که خیلی چیز ها هنوز اسم نداشتند"؛ اما اصلا این " ماکوندو" چه طور جایی ست؟ از همان اول ماکوندو با چند شاخصه توصیف می شود، باران های شدید و مداومش؛ بادام بن های کاشته شده توسط خوسه آرکادیو و درختان موزش؛ رودخانه ی زلال جاری بر کرانه اش و کوه ها، جنگل ها و تالاب های اطرافش که ارتباط با جهان بیرون را برای ساکنانش سخت می کنند و باعث می شوند اهالی از جهان اطراف بی خبر باشند.... البته تا پیش از ورود کولی ها.
-ابدا، ثابت شده که شیطان خواص گوگردی دارد و این فقط یک ذره ی داراشکنه ی سلیمانی ست؛ نه بیشتر. کولی ها پیام آوران علم بودند و ملکیادس، کولی ای قدیس مآب بزرگ آنها. خیلی زود، اهالی ماکوندو با اختراعاتی نظیر آهن ربا، تلکسوپ، اسطرلاب... و البته، یخ؛ آشنا شدند. و این اختراعات خوسه آرکادیو را شیفته ی خود کردند، او دو فرزندش، خانواده اش، ماکدونو، و همه چیز را فراموش کرد و غرق در دنیای علم شد، خیلی زود به حقایقی دست یافت، مانند گرد بودن کره ی زمین؛ و همین ها باعث شد که اهالی روستا به سلامت عقل او شک کنند... و رنسانس ماکوندو همین جا شروع شد؛ کولی ها استعاره ای بودند از بازرگانانی که خزائن علم را در شرق پیدا کرده و به غرب بردند. و خوسه آرکادیو؟ او گالیله، داوینچی، نیوتن، و... ماکوندو بود که غرق در نظریات شده بود. حتی تا حدی پیش رفت که وقتی موفق نشد داگرئوتیپی ( نوعی عکس اولیه) از خدا بگیرد به وجود او شک کرد... و بله، تقابل علم و دین رنسانسی. اینجاست که باید با کاراکتر اورسولا بیش از پیش آشنا بشویم، او مادر طبیعت بود در کنار پدر علم، کسی بود که توانست مجددا خوسه آرکادیو را به دنیای واقعی بازگرداند.
-زمان نمی گذرد، فقط تکرار می شود. تا چند وقت بعد، اتفاق مهمی در ماکوندو نیفتاد؛ به عبارتی دیگر به حدی اتفاقات مهم و پی در پی ای افتادند که دیر کسی به آنها اهمیت نمی داد. فرزندان اورسولا و خوسه آرکادیو، خیلی زود بزرگ شدند، آئورلیانو و آرکادیو و دختری به نام آمارانتا. ربکا هم دختر ناشناسی بود که اتفاقی دم در خانه ی شان پیدایش کردند و وقتی مقاعد شدند او فرزند یکی ار فامیل های مرحومشان است بزرگش کردند. در این ایام ماکوندو تغییرات زیادی داشت، کشیشی به آنجا آمد که با معجزات دروغینی سعی داشت کمک های نقدی برای ساخت کلیسای بزرگ شهر تهیه کند (و البته برای پر کردن جیب خودش)، فرمانداری از جناح محافظه کار به روستا آمد که تنها نقشش نقاشی کردن نمای خانه ها به رنگ آبی در سال روز بزرگ داشت محافظه کاران بود... و ماکوندو تقریبا به یک شهر بدل شد. زمان بازهم گذشت، آرکادیو از خانه فرار کرد، آئورلیانو ازدواج کرد... و ملیکادس؟ خب، نمی شود گفت که مرد. او اواخر عمر جسمانی اش را در کنار بوئندیا ها، در اتاق مخصوص به خودش گذراند و آن را صرف نوشتن یادداشت هایی به زبانی ناشناس بر کاغذهای پوستی کرد و بعد... نه، نمرد، تبدیل به روحی شد که هر از چندگاهی به آنها سر میزد. به هر حال، مشابه این فرآیند "روح شدن" برای خوسه آرکادیو هم اتفاق افتاد.
-من برای غرور خودم می جنگم، به هر حال خیلی بهتر از این است که برای کلمه ی بی معنایی مثل لیبرال بجنگم. از جزئیات بگذریم و برویم سراغ آئورلیانو. همسر او می میرد و او حتی از پیش هم سرد تر می شود... و خیلی زود، بعد از اینکه می بیند فرماندارنمای شهر هنگام انتخاباتی نه چندان مهم (اما اولین انتخاباتی که در آن ماکوندویی ها هم حق رای داشتند) آراء را تغییر می دهد، بر علیه او قیام می کند. بعد با تعدادی از دوستان لیبرالش جنگی بر علیه محافظه کار ها را شروع می کند، بعد جنگی دیگر... و بعد، سی و دو جنگ پی در پی؛ که در تمام آن ها شکست می خورد. سرهنگ آئورلیانو بوئندیا می شود چکیده ای از بازه ی پس از رنسانس تا اواسط قرن هجده؛ او می جنگد، صلح می کند، به پوچی می رسد... و بالاخره می فهمد که تمام این کارها بیهوده بوده، که محافظه کار و لیبرال فقط دو لقب مختلف برای مفهومی به نام عطش قدرت بودند... تنها نتیجه ی این اتفاقات آسیب دیدن اهالی ماکوندو، خانه ها و درختان بود؛ با این وجود، در چنین شرایطی که هیچ یک از مردان خانواده ی بوئندیا در خانه حضور نداشتند، این اورسوالا (مادر طبیعت) بود که با تلاش خستگی ناپذیرش در برابر پیری مقاومت می کرد و رونق را به خانه باز می گرداند.
-عین قضیه ی آئورلیانو، انگار دنیا همه اش دور خودش می چرخد. کم کم خانه ی بوئندیا ها با حضور فرزندان مشروع و نا مشروع، همسران آنها و فرزاندانشان شلوغ و شلوغ تر شد؛ اما مهم ترین بخش ماجرا راه آهن بود. راه آهنی که ماکوندو را به دنیای بیرون وصل می کرد؛ یک اختراع ارتباطی بسیار مهم در تاریخ... و البته، اختراعی که راه ورود به ماکوندو را برای انگلیسی ها هموار کرد. انگلیسی ها؛ اهالی روستا (در حقیقت، دیگر اهالی شهر) در مرد خارجی ای که پس از ورود به ماکوندو شیفته ی خاک حاصلخیز و درختان موز بسیار پربارش شده بودند را اینطور خطاب می کردند. آنها خیلی زود یک کمپانی صادرات موز راه انداختند. برای چیدن موز ها به نیرو نیاز داشتند پس کارگرانی را استخدام کردند، کارگران نیاز به سکونتگاه داشتند پس روسای کمپانی شهرک هایی را با حداقل امکانات برای آنها ساختند، برای ساختن شهرک به پول نیاز بود پس کارگران باید مدت بیشتری با دستمزد کمتر کار می کردند... و بله، قرن نوزدهم شروع شده بود. اینجا با رناتا آشنا می شویم. یکی از نواده های اورسولا که می شود جزو اولین ماکوندویی هایی که به دختران روسای کمپانی ارتباط می گیرد. او به لطف روحیه ی آزادی طلب و کنجکاوی اش با دنیای فراتر از تصورش آشنا می شود... و بالاخره، وقتی رسوایی به بار می آورد، فرناندا مادرش (که استعاره ای از دیدگاه سنتی ست) او را از ماکوندو تبعید می کند.
-باران، چهارسال و یازده ماه و دو روز ادامه داشت. در ادامه ی ماجرای کمپانی موز، کارگرهایی که از حقوق کم خود ناراضی هستند به رهبری خوسه آرکادیو سگوندو (یکی دیگر از نوادگان اورسولا) قیام می کنند. بعد از اعتراضات و تلاش های پی در پی بالاخره قرار می شود در ملاقاتی در یکی از میدان های اصلی شهر بین کارگران و روسای کمپانی، توافقی شکل بگیرد. اما خوسه آرکادیو سگوندو در کمال شگفتی می بیند که نماینده ی روسا بر روی مردم اسلحه می کشد، کارگران مقاوت می کنند، خوسه آرکادیو در طی این جریان بی هوش می شود... و وقتی به هوش می آید که می بیند در قطاری ست با سه هزا جنازه، به قصد اقیانوس. او با تحمل رنج های متعددی موفق می شود به مکوندو باز گردد، در حالی که هنوز هم نمی تواند قتل سه هزار نفر را باور کند؛ اما در کمال تعجب هیچکس این ماجرا را به خاطر ندارد. همه ی مردم متفق القول می گویند که به تائید خود دولت هیچ اقدام خشونت آمیزی صورت نگرفت بلکه کارگران و روسای کمپانی آن روز به توافق رسیدند و قرار شد همینکه باران بند آمد حقوق کارگران افزایش پیدا کند.... و باران، چهارسال و یازده ماه و دو روز ادامه داشت.
-آن ها همه چیز را با خود بردند، ثروت را، حاصلخیزی خاک را، رعد های ساعت سه ی بعد از ظهر را، زلالی رودخانه را... عشق را. مارکز با تسلط مسلم خود بر رئالیسم جادویی به ما نشان می دهد که چطور روسای کمپانی همه چیز را با خود می برند و بالاخره، پنج سال بعد، وقتی آخرین نشانه های رونق هم از آبادی محو می شود، ما با حقیقتی به نام قرن بیستم مواجه می شویم. نتیجه ی جنگ های مستقیم و غیر مستقیم، کشور هایی که سابقا مستعمره بودند و حالا "هیچ چیز" دارند. دیگر، اهالی با هم سرد شده اند، خیابان ها شلوغ نیستند، کسی به کسی باور ندارد، طوفانی از گرد و خاک آغاز می شود، عده ای از ماکوندو مهاجرت می کنند.... و مارکز درباره ی آینده حرف می زند؛ (توجه داشته باشید که این کتاب در قرن بیتم نوشته شده) اورسولا می میرد. مادر طبیعت، دیگر اینجا نخواهد بود. خانه ی بوئندیا ها حالا خیلی خیلی خلوت شده، به جایی می رسیم که تنها بازمانده ی این خاندان که او هم آئورلیانو نامیده می شود بالاخره موفق به کشف رمز دست نوشته های ملکیادس می کند. او متوجه می شود که به روی این کاغذ های پوستی تاریخ ماکوندو نوشته شده، هر آن چه اتفاق افتاده بوده، اتفاق می افتد و اتفاق خواهد افتاد...؛ اما قبل از اینکه بتواند آخرین سطر ها، یعنی یش بینی آینده ی خودش را ترجمه کند، طعمه ی مورچه های گوشت خوار می شود. درست همانطور که در کاغذ پوستی پیش بینی شده... و اینجا کتاب به پایان می رسد، با جمله ی .و هرچه بر کاغذ پوستی نگاشته شده از ازل تغییر ناپذیر بود و تا ابد چنین می ماند؛
-و هرچه بر کاغذ پوستی نگاشته شده از ازل تغییر ناپذیر بود و تا ابد چنین می ماند؛ زیرا تبارهای محکوم به صد سال تنهایی فرصت دومی بر کره ی زمین نصیبشان نشده. ...؛ زیرا تبارهای محکوم به صد سال تنهایی فرصت دومی بر کره ی زمین نصیبشان نشده. این جمع بندی کتاب، جمع بندی مارکز است از سرنوشت بشریت. همچنین در آخرین سطر ها، از ماکوندو با عنوان شهر سراب ها یاد می شود، در حالی که در اولین سطور، خوسه آرکادیوی اول این شهر را شهر آینه ها نامیده بود... سراب ها چیزی بیشتر از تصورات ما نیستند و آینه ها هرچیزی را منعکس می کنند، انعکاس خیالات، به عبارتی تکرار شدن خیالاتی مشترک؛ مارکز تاریخ بشریت را اینطور خلاصه می کند... و به عنوان آخرین سوال، شاید بخواهید بدانید شخصیت اصلی این کتاب چه کسی بود؟ و باید بگویم خود خود ماکوندو.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کسی نگفت فرصت پس خودم فرصت ام😏
نویسندش هم گابریل گارسیا مارکز بود درسته؟
قبلا هم گفتم داییم دارتش تو اتاقش اگه جای دیگه ای نزاشته باشتش شاید رفتم برش داشتم و خوندمشش
عالی بودد😭
هوراا حداقل خوشحالم دیر ندیدمش
یکی از بهترین کتابایی که خوندم:
و صد البته که پستی که مربوط به این شاهکار باشه هم فوقالعادست:>>>>>
این که نظر لطفته ولی شما خوندیش؟! وایبشفمصلوسبشوعس____
معلومه که خوندمششش😭
وای هورا هورا هورا هورا_
کدوم تیکه شو بیشتر دوست داشتید_؟
به نام خدا ، همش-
عه، سلام همزاد عزیز_
عالی بود!
و بی شک این کتاب یکی از شاهکارهای قرنه
این کتاب بی نظیره، کلا رئالیسم جادوییی به قبل و بعد از مارکز تقسیم میشه_
مریم کاورات یجورایی خیلی خاصن
تشکر>
تشکر>
من کتابشو نخوندم چون میدونم هیچوقت نمیخوام بخونم متن تورو خوندم🙂
ببین خودمونیم، کتابشو هم امتحان کن_
نه یکمی واست زوده گمونم البته... بذار یه چند سال دیگه
عالی بود مریم خانوممم
خوبی از شماسستتت>