
قسمت یازدهم فصل سوم...
روی به دختر کرد و پرسید. _این مهارت هارو از کجا یاد گرفتی؟ اون قیچی برگردون واقعا معرکه بود. قلپی از انرژی زا خورد و جواب داد. _استاد خوبی داشتم. _هوم مشخصه. دستی به موهایش کشید و آنان را به عقب راند سپس اضاف کرد. _ دیگه به چی علاقه داری؟. _خب نمی دونم، تاحالا به این فکر نکرده بودم که توی زندگیم به چه چیزایی علاقه دارم یا مثل دخترای دیگه طرفدار چه سلبریتی ای هستم. _این هیچ مشکلی نداره که متفاوت باشی یا طرفدار سلبریتی ای نباشی و چیز مورد علاقه ای نداشته باشی، اما تو میتونی این هارو با کمک من بفهمی، کمکت می کنم تا به علاقه ات پی ببری. _ممنون ولی همین جورشم هیچ مشکلی با نفهمیدن اشون ندارم. _واقعا لجبازی. _شاید مثل بقیه رفتارها و کارهام رو لجبازی بدونی ولی برای من معنای دیگه ای داره؛ پافشاری روی خواسته و باوری که درونمه. ایوان دو دستش را به نشانه تسلیم بالا برد. _اوکی بابا قانعم کردی.
پس از باشگاه ایوان او را به محلی که زندگی می کرد رساند؛ اما هنگامی که دستش را بر روی دستگیره قرار داد تا در را باز کند، دست او را بر روی دست خود دید. سرش را به سمت او چرخاند و منتظر شنیدن حرفی از این عمل به او چشم دوخت. _راستش فرداشب تولد منه، خواستم که خودم به شخصه حضوری دعوتت کنم که بیایی، اگر بیایی منو خوشحال می کنی. سردرگم در قبول درخواست او نگاهش را پائین انداخت و سعی در تصمیم گیری داشت. لب خود را کمی گزید و در نهایت درخواست او را قبول کرد. _باشه، کجا قراره بگیری؟. _خب این بار قراره لب ساحل جشن بگیرم. _خوبه پس حتما میام.
ایوان لبخندی بر لب زد و دستش را از روی دست او برداشت. به محض برداشته شدن دست او در را باز کرد و پیاده شد. پس از بستن در و قبل از آنکه به راه بیافتد او را صدا زد. مقداری خم شد و نگاه به او کرد. _بله!. _نمی خواد تاکسی بگیری، خودم برات ماشین می گیرم. _باشه. به راه افتاد و مانند دفعه قبل وارد همان ساختمان شد. در طرفی دیگر جفری کاملا آشفته و بی قرار از خبر دیدار جک با دختر اندرسون، به پیش او گلایه می کرد و طول و عرض دفتر او را طی می کرد. _من از همین الان گفته باشم که اون دختر دردسری برای ما میشه، اون موقع بچه بود و هیچی حالیش نبود گذشت؛ الان که بزرگ شده حتما کنجکاو از نحوه م.ر.گ پدرشه و به محض اینکه سرنخی از اون شب گیر بیاره به سراغ ما میاد؛ بیا تا فرصت هست بساطش رو جمع کنیم. جک درحالی که کلافه از شکایت های او شقیقه اش را ماساژ می داد، بی طاقت عصبی م.ش.ت.ی بر روی میز زد و بلند شد. به گونه ای محکم بر روی میز ض.ر.ب.ه زده بود که صدای آن اکو شد.
_بس کن این چرند ها رو وگرنه خودم همین جا ساکتت می کنم، فقط از وقتی بهت اینو گفته ام داری الکی برای خودت می دوزی و حرف می زنی. _باشه باور نکن ولی به وقتش به حرفم میرسی. سپس کلافه سیگاری دود کرد و به لب پنجره رفت و به بیرون چشم دوخت. حتی این سیگار نیز قدرت آرام کردن چیزی که در سر او می گذشت را نداشت. جک به پیش او رفت و همراه او به بیرون چشم دوخت. _بعد از م.ر.گ اندرسون به طرز عجیبی درباره دخترش داری ابراز نگرانی می کنی، باید مطمئن باشم که چیزی رو از من مخفی نمی کنی؟. پس از این حرف از گوشه به او چشم دوخت.
جفری پوکی از سیگار زد و جواب داد. _من تاحالا چیزی ازت مخفی نکرده ام که بخوام بکنم، تو فکر می کنی که من توی م.ر.گ اندرسون نقش دارم؟ اون شب مگه پلیس جمع نشده بود، حتما کار یکی از اون ها بوده یا شاید یکی که دل خوشی ازش نداشته بخاطر این جریاناتش. _خودت رو خوب بی گناه می دونی درحالی که خبر داری اون بخاطر هردوی ما دست به چنین کارهایی زد. _اون بخاطر ما این کار هارو نکرد جک، بلکه بخاطر بار سنگین قرضی که بر روی دوشش بود این کارو کرد. _خوب خودتو بی گناه می نامی، این رو بهتره یادآوری کنم که هردوی ما به یک اندازه گناهکاریم، م.ر.گ اون چیزی بود که ۱۲ سال پیش تموم شد و به همراهش همه مشکلاتی که داشت؛ به جای ترس بی خودی از دخترش باید بر روی کارهای اون یتیم خانه تمرکز کنیم.
جفری از حرف های او قانع شد و در مورد گذشته و عواقب احتمالی آن مقداری دل بی قرارش، آرام و قرار گرفت. جک سیگار را از دست او گرفت و پوکی زد و از منظره ای که در جلوی خود می دید لذت می برد. منظره جلوی رویش برای او چیزی به غیر از یک آسمان خراش بلند و ساختمان هایی بود که می دید، برای او حکم پیشرفت و ترقی را در کارش داشت. ترقی و پیشرفتی که با بهای بسیار سنگینی آن را به دست آورده بود. بهایی که در راه ترقی برای او ارزشی نداشت. به گونه ای که حتی حاضر بود تا برای دیده شدن بیشتر و بیشتر ر.و.ح خود را به ش.ی.ط.ا.ن بفروشد. قطعا اگر توان آن را داشت از انجام آن دریغ نمی کرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)