
خوب دوستان این هم از فصل هشتم که منتظرش بودید امید وارم لذت کافی رو ببرید😂😂🤦♂️🤦♂️🤦♂️♥♥♥♥ و این سرفا یک داستان فانتزی هست و قصد بی احترامی به کسی را ندارم

فصل هشتم: دنیای تاریک و جنگهای جادویی آرکاس، که در دل شب در حال نبرد با هیولای اهریمنی بود، ضربات زیادی میخورد. بدن بزرگ و درخشانش در برابر هیولا کوچکترین اثر نمیگذاشت. ضربهها همچنان به او وارد میشدند، و او از شدت درد نمیتوانست واکنشی انجام دهد. حتی دم عظیم و درازش که بهطور طبیعی در مبارزات استفاده میکرد، این بار به شدت خسته و بیاثر به نظر میرسید. لعنتی! چرا نمیتوانم کاری انجام دهم؟ آرکاس به خودش لعنت فرستاد. چرا با تمام توانش نمیتوانست هیولا را از پای درآورد؟ با دم درازش ضربهای به هیولا وارد کرد، اما هیچگونه تاثیری نداشت. هیولا، با چشمان درخشان و بدنی که از هر ضربهای جان میگرفت، همچنان به سمتش حمله میکرد. در همان لحظه، آرش که سوار پشت یوزپلنگ بالدار ماده بود، درد شدیدی را در بدنش احساس کرد. خون از چشم چپش جاری میشد و بازویش که از برخورد دود سیاه آلوده شده بود، به آرامی در حال سوختن بود. او نمیدانست باید چه کند. درد شدید از درون بدنش جاری میشد و ذهنش پر از سوالات بیپاسخ بود. اما ناگهان، فکری عجیب و شجاعانه اما احمقانه به ذهنش خطور کرد. «یوزپلنگ ماده! میتونی به سمت زمین فرود بیای؟»

یوزپلنگ ماده، که در دل آسمان در حال پرواز بود، نگاهش را به آرش انداخت و با صدای آرام و قاطع گفت: «نمیتوانم فرود بیایم، اما میتوانم تلپورت کنم. محکم من را بگیر.» آرش، که دیگر هیچچیز را از دست نداده بود، با تمام توانش خود را به یوزپلنگ ماده چسباند. در همان لحظه، پرهای سفید و درخشان از بدن یوزپلنگ بالدار ماده شروع به ریختن کرد. بدنشان مانند انفجار پر از جرقههای نوری، بهطور معجزهآسا غیب شد. در آن لحظه، گویی زمان متوقف شده بود. یک ترکیدن بزرگ، مانند صدای بلندی در دل شب، به گوش رسید و هر دو در کنار هم به زمین فرود آمدند. آنها به شکل دود سفید جادویی روی زمین ظاهر شدند. آرش از درد فریاد زد، اما یوزپلنگ ماده به آرامی از روی او بلند شد و گفت: «تمام شد. حالا برو.»

آرش به سرعت از پشت یوزپلنگ ماده پایین آمد و به سمت والدینش دوید. هیچچیزی جز ارادهای راسخ و ترسی که در دلش شکل گرفته بود، برایش باقی نمانده بود. در حالی که به سرعت به سمت والدینش میدوید، پدر و مادرش از دور به او نگاه میکردند. پدر آرش، که تفنگ کلت سیاه را در دست گرفته بود، به آرامی تفنگ را به سمت آرش نشانه گرفت. نگاهش سرد و بیرحم بود. «اشتباها بزرگی کردی که اومدی، پسر.» آرش خشکش زده بود. قلبش تندتر میزد، اما دستهایش را در برابر پدرش بلند کرد. هنوز نمیتوانست باور کند که والدینش تا این حد از او بیرحم شدهاند. در همان لحظه، پدر و مادرش هر دو به سمت آرش شلیک کردند. دو گلوله در هوا معلق شدند، درست در مسیر آرش. در عین ناباوری، گلولهها به سمت آرش برخورد نکردند. چیزی که در برابر گلولهها ایستاده بود، موجوداتی با شکلی غریب و وحشتناک بودند. موجوداتی که به نظر نمیرسید از این دنیا باشند. آنها اسکلتهای سیاه بودند، بدون پا و با یاقوت قرمزی در چشمانشان که درخشان بود. بدنشان پوشیده از شنلهای سیاه نازک و پارهای بود که گویی هیچ چیزی نمیتوانست آنها را از بین ببرد. یکی از این موجودات به سمت آرش حرکت کرد، و او، که از شدت ترس بدنش خشک شده بود، سعی کرد عقب برود. «تو بر خلاف بعضیها شرافتمندانه جنگیدی.» صدای خشک و بیرحم یکی از آن موجودات از درون شنلها به گوش آرش رسید. «ما ارواح زمان مدیونت هستیم.» آرش، که هنوز نمیتوانست حرکت کند، با حیرت به موجودات نگاه میکرد. یکی از آنها با دستهای اسکلتیاش یاقوت قرمز از چشم خود بیرون آورد و به سمت آرش گرفت. «این را بگیر.» موجودات، با صدای خشخش دستهایشان، گفتند. آرش با دست لرزان یاقوت قرمز را گرفت. وقتی آن را لمس کرد، ناگهان گوی آبی درخشانی از آن بیرون آمد. گوی، بهطور شگفتانگیز، کمی بزرگتر از کف دست آرش شد و رنگ آبی درخشانی به خود گرفت. وقتی که او آن گوی را به دست گرفت، یاقوت قرمز به آرامی در درفش کاویانی که در دستش بود، جذب شد. یوزپلنگ ماده، که همچنان در آسمان در حال پرواز بود، از راه رسید و با حرکتی سریع در اطراف والدین آرش پیچید. ناگهان والدینش که در برابر گوی آبی و این موجودات غیرقابل تصور گرفتار شده بودند، با درد و وحشت مواجه شدند. پوستشان چروکید و بدنشان شروع به تجزیه شدن کرد. به تدریج، آنها به اسکلتهایی بیجان تبدیل شدند و در نهایت به عمق جهنم، دنیای زیرین، سقوط کردند. آرش، که هنوز از این اتفاقات شوکه شده بود، به سمت آرکاس دوید. آرکاس، که از دیدن وضعیت والدینش به شدت ناراحت بود، گفت: «من نمیتوانم کاری بکنم…» آرش به آرامی جواب داد: «من هم نمیتوانم. ولی ما میتوانیم.» این کلمات، امید و روحیهای جدید به آرکاس بخشید. او، با قدرتی تازه، آرش را سوار پشت خود کرد. همان لحظه، گوی آبی درخشانی که در دست آرش بود، جذب درفش کاویانی شد. بدن آرکاس بهطور معجزهآسا شروع به بزرگ شدن کرد، به اندازه هیولاهایی که قبلاً دیده بودند. درفش کاویانی تبدیل به شمشیری بزرگ و آتشین با تیغهای آبی شد. آرش، سوار بر پشت آرکاس، اکنون فضای بیشتری برای نشستن پیدا کرده بود. آرکاس با دم بزرگ و درازش شمشیر آتشین را محکم در دمش گرفته بود و به سرعت در آسمان پرواز کردند.

تمام شد این فصل
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)