
خوب امید وارم از این قسمت هم لذت ببرید و توجه داشته باشید این فقط یک داستان تخیلی هستش

فصل پنجم: نبرد در شب تاریک آرش هنوز سوار پشت آرکاس بود. دنیای زیر پا، که به اندازه یک نقطه به نظر میرسید، در حال از هم گسیختن و به آرامی محو شدن بود. شب همچنان در حال پیشروی بود و تنها صدای باد و حرکت سنگین آرکاس در آسمان به گوش میرسید. آرش دستهایش را باز کرده بود، احساس آزادی و لذت میکرد، اما چیزی در درونش میلرزید. انگار که همهچیز تغییر کرده بود. اما ناگهان، سوزش در چشم چپش دوباره برگشت. این بار بیشتر از قبل. دردی تیز که از درون شروع شد و مانند شعلهای گرم در دل چشمش گسترش یافت. چشمش را با دست مالید، اما درد همچنان ادامه داشت. «آرکاس... چشمم!» صدای آرش، در حالی که تلاش میکرد از درد خلاص شود، به آرامی از لبهایش بیرون آمد.

آرکاس بدون اینکه سرش را برگرداند، تنها از گوشهی چشمش به آرش نگاه کرد. سرعت پروازش کاهش نیافت. اما صدای او سرد و جدی بود: «تحمل کن، آرش. این درد نشانهای از چیزی بزرگتر است.» درد شدیدتر شد. آرش نمیتوانست آن را تحمل کند، اما ناگهان، همانطور که سوزش به اوج خود رسید، به یکباره درد متوقف شد. چشم چپش بهطور عجیبی آرام شد. اما لحظهی آرامش کوتاه بود. ناگهان، از دل تاریکی شب، صدای پروازهای تند و شدید به گوش رسید. آرش که هنوز درگیر درد بود، سرش را بلند کرد و با تعجب به آسمان نگریست. ناگهان، در بالای سرشان، چند یوزپلنگ با چشمهای زرد، درخشنده و آبی، بالهای بلند و قدرتمندشان را به نمایش گذاشتند. بدنهایشان همچنان مثل یوزپلنگهای معمولی بود، اما بالها مثل پرندگانی شگفتانگیز از دو طرف بدنشان بیرون زده بودند. چشمان آبیشان در دل شب درخشان بود. در مقابل آنها، یوزپلنگهای نر، با چشمان قرمز یا سبز درخشان، بر روی زمین قدم میزدند. آنها بال نداشتند، اما مانند طوفانی خشمگین از میان شب میآمدند.

یوزپلنگهای ماده، با صدای ترسناکشان، ناگهان دهانشان باز شد و توپهای آتشین درخشانی به سمت آرکاس و آرش پرتاب کردند. در همان لحظه، یوزپلنگهای نر، با حرکتی چابک، توپهای الکتریسیته را به سویشان پرتاب کردند. آرکاس با سرعت زیاد جاخالی داد و توپهای آتشین و الکتریسیته را از خود دور کرد، اما یک لحظه اشتباه کوچک، و توپ الکتریسیته به آرش برخورد کرد. آرش فریادی از درد کشید. حس کرد که تمام بدنش میسوزد. هیچچیز نمیتوانست او را از سقوط متوقف کند. بدنش، مانند یک برگ خشک، در هوا سقوط میکرد. اما در همان لحظه، آرکاس با نگرانی بیپایان به سرعت به سمت او پرواز کرد. با دم بلند و قویاش، یک حفاظ توپی شکل داد که آنها در آن محفوظ شوند. آرکاس با تمام قدرت خود به زمین کوبیده شد و در همان لحظه، به سرعت و با دقت، آرش را در آغوش گرفت و به داخل حفاظ غلتاند. آنها به زمین برخورد کردند. صدای شکستن چیزهایی درون حفاظ به گوش رسید. اما آرکاس و آرش سالم بودند، هرچند زخمی. آرش نفسهایش را به سختی میکشید و درد در بدنش پیچیده بود. آرکاس که همچنان در کنار او بود، به سرعت از جای خود بلند شد. دمش هنوز در هوا به جنبش در میآمد، اما نگاهی پر از نگرانی در چهرهاش نقش بسته بود. «حالت خوبه؟» صدای او سرد و محکم بود. آرش به سختی چشمانش را باز کرد. هنوز از درد میلرزید، اما توانست با صدای ضعیفی جواب دهد. «فکر کنم... خوب میشم.» همینطور که از جایش بلند میشدند، نگاهی در آسمان انداختند و دیدند که یوزپلنگها در حال نزدیک شدن به زمین هستند. اما آنچه توجه آرش را جلب کرد، چیزی دیگر بود. در کنار یوزپلنگها، یک صحنهی وحشتانگیز نمایان شد. پدر و مادرش، با لباسهای عجیب و شبیه به زرههایی که از استخوان انسان ساخته بودند، در کنار قفسهایی ایستاده بودند. استخوانهای بدنشان، که در کنار زرهها قرار گرفته بود، همچنان بهطور واضح از بدنشان قابل مشاهده بود. آنها به نظر نمیرسید که انسانهای معمولی باشند. زرهها در بدنشان چسبیده بود و با هر حرکتشان، صدای خراشیدن استخوانها به گوش میرسید. پدر آرش، با چشمانی سرخ و خیره، به آرامی گفت: «خوب فکر کنم شاممون با پای خودش برگشت.» آرش با وحشتی غیرقابل توصیف، نگاهش را به طرف والدینش دوخت. چیزی در چهرهاش شکست. صدای آن کلمات برایش سنگین بود، مثل کوههای سنگین که تمام وجودش را بهطور کامل فشار میآوردند. نمیتوانست باور کند که اینها والدینش باشند.
بزن بعدی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)