
بفرمایید داخل
انقدر این مسیر را رفته و امده بودیم که ناخوداگاه به همان سمت کشیده میشدیم. به سمت درخت افرا. اکنون ماه اوریل است و هوا جان می دهد برای ورجه وورجه در حیاط مدرسه. دقیقا همان کاری که سیریوس و جیمز انجام میدادند.خستگی برای این دو پسر معنایی ندارد. حالا با هم تا درخت افرا مسابقه گذاشتند و از انجایی که مسابقه به تنهایی به انها خوش نمیگذرد ، در حین دویدن طلسم نیز به سوی هم پرتاب میکردند. گرداگرد هم زیر درخت نشستیم. سیریوس بدون کلمه ای حرف، کتاب مرموز را از کیفش در اورد و وسطمان به زمین کوبید. در نتیجه این حرکت تقریبا غیر منتظره ملخی از چمن ها پرید و روی تنه درخت جا خوش کرد. همه به ان کتاب خیره شده بودیم. نامش«جادوگران و جانوران» بود. سیریوس مکثی نمایشی کرد و سپس کتاب را خیلی اهسته باز کرد. گویی در گنجینه گرانبهایی را میگشود. کمی ورق زد و صفحه 26 را اورد. ابتدای فصل«جانورنما ها». با تعجب به ان نگاه کردم. از فکری که احتمال میدادم در سر سیریوس باشد هیجانزده شده بودم.
با ناباوری به جیمز و سپس پیتر نگاهی انداختم. ظاهر جیمز اشکارا هیجانش را نشان میداد اما پیتر گویا هنوز نفهمیده بود. گیج و منگ به سیریوس نگاه کرد و او، شروع به صحبت کرد: _ گرگینه ها به حیوانات کاری ندارن. پس اگه حیوانی بره پیش ریموس اون کاریش نداره… پس… ما میتونیم با ظاهر حیوان بریم تا از درد و رنجش کم کنیم. با لبخند جمله اش را به پایان رساند و منتظر واکنشی از ما شد. _قبوله _موافقم _دیوونگیه! اولی را جیمز، دومی را من و سومی را پیتر با صدایی نالان گفت. هر سه نفرمان ، من، جیمز و سیریوس با نارضایتی به سمت پیتر برگشتیم که تا چند لحظه پیش به تنه درخت تکیه داده بود و الان بر اثر هیجان به جلو خم شده بود. جیمز گفت:«پیتر بیخیال… ما کمکت میکنیم. حال میده ها!» پیتر انگار زیر نگاهمان ذوب میشد. بالاخره قبول کرد و گفت:« خیلی خوب، ولی اگه جواب نده چی؟» گفتم:« جواب میده نگران نباش»
*** روز بعد، تغییر جو مدرسه کاملا محسوس بود. دانشاموزان سال سوم همه جای مدرسه در حال تمرین ورد های کاربردی دوئل بودند. هنگام ناهار از هر سوی سرسرا صدای افتادند چوبدستی ها و نور طلسم های شلیک شده میامد بیشترین بگومگو و رجز خوانی بین گروه های گریفیندور و اسلیترین بود که از قضا دقیقا کنار هم بودند. این جنگ به حدی بود که من جرئت عبور از بین میز های این دو گروه را نداشتم چون با این کار در معرض اثابت انواع و اقسام طلسم های روانه شدهاز هر دو سمت قرار میگرفتم. اساتید و سرپرست های هر گروه نیز در این کشمکش دخالت داشتند. در میز اساتید غوغایی برپا بود که حتم داشتم اگر دامبلدور انجا نبود، به دعوایی تمام عیار تبدیل میشد. پرفسور اسلاگهورن از این سر میز با پرفسور اسپراوت از ان سر میز چیز هایی میگفتند که از این فاصله شنیده نمیشد اما از حالت چهره هایشان مشخص بود که حرف های محترمانه ای نیست.
حال و هوای میز ما نیز دیدنی بود. سال سومی ها از بچه های بزرگتر راجع به ورد های مختلف میپرسیدند و سال بالایی ها نیز با غرور پاسخ میدادند. در انتهای میز ما نشسته بودیم. ما غارتگران. روز قبل، پس از اینکه در مورد جانورنما شدن به نتیجه رسیدیم به تمرین پرداختیم. به طوری که وقتی هوا تاریک شد با تحدید فیلچ به سالن عمومی باز گشتیم. به همین دلیل کاملا اماده بودیم. حداقل اکثرمان؛ پیتر هنوز در اجرای طلسم ها مشکل دارد. نمیتوانم باور کنم که این بشر حتی تا مرحله دوم دوام بیاورد. مگر اینکه حریفش پنهلوپه جاینی از ریونکلاو باشد که در این صورت احتمال بردنش در مرحله اول بیشتر از صفر میشد.
یه سری چیزا باید بگم راجع به داستان. شخصیت اصلی الیزابت هیل هست که دوستاش لیزا صداش میکنن. تک دختر خاندان هیل که نسل اندر نسل یا گریفندوری بودن یا ریونکلاوی. دختر باهوش و با استعداد، مخصوصا در دوئل. قد بلند، موهای بلند سیاه، چشمان قهوهای، پوست روشن. در این داستان هم سن ماردرز هست.
امیدوارم از داستانم خوشتون بیاد. نکته: پارت های اول در دسته هری پاتر هستند که مرتب شده شون رو میتونین در لیست”سرنوشت” در پروفایلم ببینین
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی تریننن✨
تشکر میکنم
فرصت
عالی بوددد