
سلاممم به پارت ۴ خوش اومدیننن
ملکه :چشماتونو باز کنین مادر لطفا چشماتونو باز کنین پس چرا طبیب نیومده هنوز خدمتکار:بانوی من اجازه هست بیایم تو طبیب آوردیم ملکه:بله بیاین تو سری طبیب اومد داخل * ملکه :لطفا ببینین چش شده مادرر طبیب قصرر طبیب قصر :آروم باشید بانوی من یه لحظه اجازه بدین طبیب قصر ملکه مادر معالجه کرد* متاسفم. باید بگم که. ملکه :بگین چی شدههه طبیب قصر:ایشون نفس نمیکشن ملکه :چی نههه مادرر مادرر لطفا چشماتونو باز کنین با گریه * مادرر چراا طبیب قصر:ایشون از یه بیماری رنج میبردن بانوی من ملکه :چه بیماری ای طبیب قصر:من دیگه میرم ملکه:لطفا بگیننن طبیب قصر:خداحافظ بانوی من ملکه :نه مادر چشماتونو باز کنینن خب میریم پیش مین هو ته یونگ
مین هو:هوا چه خوبه ته یونگ:آره خیلی خوبه ته یونگ:عو نگاه کن اون کیه که داره با عجله داره میره مین هو:عه اون خدمتکار مادر عالیجناب جونگ مین نیست؟ ته یونگ:عه آره چی شده که داره با عجله میره مین هو:بیا بریم ازش بپرسیم مین هو:صبر کنیننن خدمتکار خدمتکار:اوه عالیجنابان خوشحالم که میبینمتون چیزی شده ؟ مین هو:ما باید از شما این بپرسیم خدمتکار:ملکه مادر فوت کردن با ناراحتی و نفس نفس زدن * عالیجنابان دارم میرم به امپراطور بگمم ما ملکه مادر او دیگه نداریم با گریه * خب دیگه من باید برم مین هو:چی مادر بزرگ جونگ مین مردههه چرااا ته یونگ:نمیدونم ولی قطعا وقتی این خبر بشنوه خیلی ناراحت میشه بیا بریم به اقامتگاه ملکه مادر اقامتگاه ملکه مادر: ندیمه :عالیجنابان شما اینجا چیکار میکنین بفرمایین تو مین هوو:باشه ممنون مین هو یهو ملکه رو با گریه دید و ج*سد مر*ده ملکه مادر مین هو:ملکه اگه جونگ مین این خبر بشنوه قطعا خیلی ناراحت میشه ملکه :عه شمایین عالیجنابان ته یونگ مین هو:بله
مین هو: ما متاسفیم بابت این اتفاق باید یه جوری به عالیجناب جونگ مین بگین ملکه:بله درسته ندیمه مادر او حتما تو دیدین ته یونگ:بله دلیل اینکه عجله داشتم گفت بهمون با گریه بهمون گفت که ملکه مادر مرد*ن مین هو:اون رفت اینو به پسر منم بگه ته یونگ:اوه اقامتگاه امپراطور : ندیمه ملکه مادر :درود لطفا به عالیجناب بگین که من اینجام باید یه خبریو بهشون بدم خدمتکار امپراطور: سرورم ندیمه مادرتون اومدن امپراطور:بفرستش داخل ندیمه ملکه مادر:مرسی که اجازه دادین من باید یه چیزیو بهتون بگم امپراطور:بفرمایید ندیمه ملکه مادر:متاسفانه مادر شما فوت کردن امپراطور شوکه شد و افتاد زمین و گفت :چی نه چرا ندیمه ملکه مادر :ایشون بر اثر یه بیماری خطرناک فوت کردن امپراطور:من باید برم به اقامتگاه ملکه باید برمم ندیمه ملکه مادر:من هنوز به پسرتون نگفتم باید برم به ایشون بگم خودتون برین اونجا
اقامتگاه جونگ مین: جونگ مین:این کتاب واقعا زیباست خیلی دوسش دارم ندیمه ملکه مادر:عالیجناب عالیجناب باید یه چیزیو بهتون بگم من ندیمه هیون هستم جونگ مین:ندیمه هیون بفرمایید تو ندیمه هیون:مرسی سرورم باید یه چیز دردناک رو بهتون بگم جونگ مین:بفرمایین چند دقیقه بعد جونگ مین:نه نههه مادر بزرگ نهه چرا چرا مادر بزرگ داره به خاطراتش با مادربزرگش فکر میکنه * جونگ مین:منو ببر به اقامتگاه مادر بزرگم ندیمه:چشم میرسن به اقامتگاه ملکه مادر و میرن و با ته یونگ مین هو پدرش و مادرش مواجه میشه جونگ مین: این امکان نداره مادر بزرگ نم*ردههه ملکه:امکان داره پسرم باید برای مادر بزرگت مراسم بگیریم جونگ مین:ته یونگ مین هو شما یه چیزی بگین برادرا مین هو:چی بگیم فقط میتونیم بگیم متاسفیم مین هو دید که ته یونگ زده زیر گری*ه ته یونگ داری گریه میکنی ؟ ته یونگ برادر گریه نکن رفت پیش ته یونگ و جلوی چشم همه محکم 🫂کردش و دستشو برد جلوی اشکای ته یونگ و سعی کرد نزاره اونا بریزن پایین ته یونگ: برادر بزار بریزن پایین مین هو:گریه نکن برادر جونگ مین:پس من چیی من آدم نیستممم یکی نیست که ناراحتیو منو ببینه اینو گفت و رفت ملکه:کجا میری پسرممم صبر کن هی. مین هو:بیا ما ام بریم ته یونگ ته یونگ:باشه ملکه :برای مراسم آماده بشین ندیمه ها:چشم
روز مراسم* جونگ مین : مادر بزرگ امیدوارم که خوب بخوابین ملکه:مادر نمیتونم ببخشم شمارو چرا اینجوری مارو ترک کردین مین هو رو به ته یونگ: داری گریه میکنی؟ ته یونگ : خودت چی فکر میکنی؟ مین هو دست ته یونگ گرفت و محکم فشار داد و گفت: گریه نکن برادر نمیتونم ببینم گریه میکنی بیا بریم اصن مین هو: برادر جونگ مین تسلیت میگیم ولی ما دیگه میریم جونگ مین:مرسی که شرکت کردین باشه برین مین هو دست ته یونگ گرفت و رفتن دیگه تموم مرسی که با من همراهین🎀
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
¹
²
³
⁴
⁵
عالیی خسته نباشیی💗
داستانت>>>>>>>>>>>
خودت>>>>>>>>>>>>>
اکانتت>>>>>>>>>>>>>>
البته رمانه*
اوهوم🤭
نظرت درباره این پارت ؟😦
این رمان از زندگی منم قشنگتره
ولی این داستانی که مینویسی🛐🛐🛐♾️
وای مرسیی کههه
عاشق داستانتممم
البته رمانه ها_
میخواستم بنویسم رمان ولی ننوشتم