
《...همیشه میگفتیم همه چیز درست بود تا.. اما حال فهمیدم که همه چیز از اول اشتباه بوده است...》
{چند سال قبل از شروع،خلائی در وجود intp}...intp تازه دانشگاهش تمام شده بود.او وenfp هر دو با نمرات بالایی فارغالتحصیل شده بودند.و هر دو به هم قول داده بودند که روزی بهترین شغل ممکن را پیدا کنند و موفق باشند...اما حالا چه شده بود؟!..enfp برای شرکت بزرگی کار میکرد و intp بیکار بود...میدانست که با سختی فراوان به این جایگاه دست یافته و نمیخواست خرابش کند...میدانست جربزه ی انجام هر کاری را دارد..البته enfp به او گفته بود که همیشه برایش جایی در آن شرکت است و فقط کافی ست تا به او زنگ بزند؛اما intp مغرور تر از آن بود که دست به انجام همچین کاری بزند.او همیشه باهوش ترین فرد کلاس بود...شبی از شب های بارانی پاییز فرا رسیده بود و intp تنها در خانه اش، کنار پنجره نشسته بود و نمای زیبای خیابان را مینگریست و قهوه اش را مینوشید.intp :دیگه دارم کلافه میشم!. واقعا هیچ کاری برای من نیست؟!...نگاهی به کاپ قهوه اش کرد و ادامه داد:از کجا در بیارم و بخورم؟!...هوف ..باران شدت گرفته بود و صدای بوق ماشین های بی احتیاط بیشتر شده بود.intp:الانه که تصادف شه...بوووم! دو ماشین بهم برخورد کردند..intp متعجب و دستپاچه شد و گفت:یا خدا !...سپس دقیقه ای منتظر ماند و دید خبری از آمبولانس نیست پس خودش دست به کار شد...و تماشا کرد.تماشای کمک به افراد آسیب دیده.این کاری بود که میخواست!...چند سالی در حلال احمر مشغول به کار شد و بعد از آن در بیمارستان معقولی مشغول به کار شد...به شغل جدیدش افتخار میکرد اما از صمیم قلب دلش میخواست باستان شناسی اش را ادامه دهد...هری همکار intp، پسری مهربان و خونگرم بود،که همیشه هوای intp را داشت البته بماند که اورا دوست داشت اما هیچ وقت نتوانست این را به intp بگوید...هری به سوی intpکه در وقت استراحتش روی نیمکتی تنها در حیاط بیمارستان نشسته بود رفت و گفت:intp روبه راهی؟...intp:عام ،چی ،عام اره!..یکم توی فکرم فقط...هری:میخوای درموردش حرف بزنی؟...intp:فقط،احساس میکنم به اینجا تعلق ندارم.اخه ببین، کل عمرم تلاش کردم تا باستان شناس بشم و ناشناخته هارو کشف کنم اما حالا منو ببین!...هری لبخندی زد و گفت: عاو اره!...الانم که کار خاصی نمیکنی ! فقط جون آدمارو نجات میدی!...intp خندید و گفت:شوخی نکن جدی گفتم!...هری لبخندش محو شد و بعد از کمی مکث گفت:چه کاری رو از صمیم قلب میخوای؟...intp:باستان شناسی!...با دوستم enfp!..هری:یه آقای کت شلوار پوشی اومده بود دنبالت....این کارت و بهم داد و ازم خواست بدمش به تو.فقط میخواستم مطمئن بشم چی میخوای...intpچهره ی گرفته ی هری را دید و کارت را گرفت تا مطمئن شود شوخی نبوده و بعد از مطمئن شدن از شادی خندید و هری هم نقش بازی کردن را کنار گذاشت و هر دو فقط خندیدند...ومطمئنا از آینده ای که در انتظارش بود خبر نداشت...
{نصفِ دلِ شب،اتاقی در کلبه ی هاگتا} تازه چند ساعت از هرج و مرج فاصله گرفته بودند اما انگار هرج و مرج ول کن آنها نبود...enfp حالت عجیبی مانند تشنج به خود گرفته بود و رنگ چشمانش بنفش شده بود...همه از جایشان بلند شده بودند و هراسان اورا مینگریستند...entp با خشم گفت:یکی یه کاری بکنه!intpمتعجبانه گفت:ن ن نمیدونم چش شده.جدیده!...چرا اینطوری شد اصن!...estj:گردنبند!...گردنبند شو در بیارید مطمئنم برای اونه!...estp سریع به سوی enfp رفت و گردنبندش را به سختی در آورد.درخشش همیشگی گردنبند از بین رفت و enfpآرام گرفت...entj به سوی enfp رفت و سریع کنارش نشست و بدنش را تکان داد:enfp؟ اهاای!...enfp!!!...آنیسا:ببین نبض داره؟!... entj:اره!...enfp با ناله چشمانش را باز کرد و اشک از چشمانش سرازیر شد...همه نفس راحتی کشیدند و enfj گفت: چه اتفاقی افتاد؟؟...enfp:فکر میکردم تمرینات مون تازه قراره از فردا شروع بشه!...intp:از قدرتت استفاده کردی؟!..enfp:از قدرت 'الیزابت" استفاده کردم!...isfp:چی دیدی؟؟...enfp:گذشته ی intp...همه متعجب شدند و intp گفت:چی؟!..منظورت چیه چرا من؟؟..این همه سوال پاسخ داده نشده داریم بعد..من؟؟...enfp خندید و گفت:هری دوستت داشته...entp که میخواست ظاهر ناراحت و ناراضی خودش را حفظ کند و از طرفی کنجکاو شده بود گفت:هری کدوم خریه؟!...enfp خندیدو دستش را روی سرش گذاشت،سپس گفت:همکارش.. از شدت خستگی صدایش به صورت تدریجی کم میشد و چشمانش سنگین تر و خمار تر از لحظه ی قبل میشد...enfp ادامه داد:وای بدنمو حس نمیکنم...خمیازه ای کشید و بعد از آن گفت:چقد خوابم میااد!...هاه...احساس میکنم یه نور سفید میبینم...دارم میمیرم...فک کنم فلج ش-....infp:الان،خوابش برد؟...estp:فک کنم مرد...همه لحظه ای خندیدند و infj بعد از آنenfp را آرام روی تختش گذاشت.البته که intj کمی حسادت کرد اما همه میدانستند که او با دو دنده ی شکسته نمیتواند این کار را انجام دهد...
صبح شده بود و نمای زیبای محیط خارج از خانه از پنجره واقعا دل انگیز بود.نسیم صبحگاهی در جنگل پیر که مه رقیقی به همراه داشت و بوی گل های رنگارنگ و صدای دلنشین پرندگان واقعا دلچسب بود.آدم دلش میخواست ساعت ها روی صندلی ای پشت آن پنجره ی بزرگ گرد بنشیند و بیرون را نگاه کند...بلاخره بعد از مدت ها خواب دلچسب و آرامی را تجربه کرده بودند...esfp از خواب بلند شد و کش و قوس نمایشی ای به خودش داد و گفت:این شد یه صبح پرنسسی!...سپس صدایش را بالا برد و ادامه داد:پاشید همراهان من!..بلند شید و از این صبح دل انگیز لذت ببرید...enfj از خواب بلند شد و گفت: چه هواییه!..esfp که هنوز در نقش پرنسس فرو رفته بود گفت:اره عزیزم اره!...بلند شید و لذت ببرید!...estj: از آشپز خانه بیرون آمد و گفت:منکه یه ساعتی هست بیدارم صبحونه م حاضره...entj سریع خودش را به estj رساند و گفت: اره جون خودت همشم خودت آماده کردی!...esfj از کنار entj ظاهر شد و گفت:اهم اهم ببخشید ولی من همشو درست- entj و estj باهم گفتند:ساکت!..esfj:چرا عصبی میشید حالا اول صبح!...istp متکایش را رو سرش فشار داد و intp شروع کرد به الکی گریه کردن در متکایش...estj در جواب esfj گفت:خیلیم رو مود خوبم تازه!..estp:بابا ساکت شییید...entj:ببخشید؟!...چی گفتی!؟...esfp:اااا...بچه ها بیاید آروم باشیم!...estj با لبخند شیطانی ای گفت:اره بابا بیاید از یه روش مهربانانه تر برای بیدار کردنشون استفاده کنیم...esfj:قراره شرورانه باشه!...esfp و enfj سریع از جایشان بلند شدند و به بقیه پیوستند و آن پنج نفر حلقه ی اتهادی را تشکیل دادند..estj:خب اول از کسایی که راحت بیدار میشن شروع میکنیم! entj رو به esfj کرد و گفت:یه چیز برگر داغ ظاهر کن!..esfj لبخند شومی زد و گفت: حله!...enfj آن چیز برگر لذیذ را جلوی بینی enfp گرفت و enfp مانند سگ شکاری شروع ب پیدا کردن بوی آن کرد و تا از جایش بلند شد با اخم گفت: چیز برگر منو بده!...estj:اول ماموریت...enfj آرام به سوی infp رفت و اورا صدا کرد.. esfp:پس کو هیجانش!..infp خواب آلود میگوید:هیجان ؟..اینجا چخبره؟...estj:خب یه عده طبقه ی دوم و سوم خوابیدن هنوز!...دستمون ب اونا نمیرسه!...entj:بمب آبی!... infp: یا میتونیم infj رو صدا کنیم تا بره و اونا رو تله پورت کنه این پایین بعد اونارو آروم صدا کنیم!...enfp: نه باباا اینطوری بود از نردبونا میرفتیم بالا دیگه!...estj: من خوشم اومد! enfj:بریم بالا صداشون کنیم؟.. estj: از ایده ی entj خوشم اومد...من برم شلنگ آب و بیارم!...enfj:اینجا کثیف میشه!...entj:اتفاقااا به گل و درختا م آب میدیم اینطوری!...estj شلنگ آب را آورد و آب را باز کرد...اولین قربانی isfp بود ک از خواب پرید و خداروشکر سرحال بود...دومین قربانی istj بود ک esfp قبلش اصرار کرد ک این کار باعث میشود istj همه ی آنهارا بکشد اما estj گوشش بدهکار نبود!..istj: یا خدا سیل اومده؟!...esfp:عزیزم فقط بدون منو مجبور کردن...نفر بعدistp بود که پتویش را روی خودش کشید و اعتنایی نکرد...قربانیان بعدی آنیسا و رامونا بودند...و آخرین قربانی entp بود..enfp: بابا نهه!..الان پا میشه همه مونو میزنه!...estj:هنوزم برای من همون بچه ای عه که از اول بود!...estj آب را روی entp گرفت و او از خواب پرید و در کمال ناباوری باوری سریع پایین آمد و با خنده گفت:که اینطور!...باید اول منو صدا میکردید!...enfp:ینی،الان نمیخوای مارو بخوری؟..entp:عام...نه؟...enfp با هیجان گفت:پس من یه نقشه برای اونایی ک موندن دارم!...
enfj و entp هر دو بعد از شنیدن نقشه ی enfp با لبخند شرورانه ای گفتند:حله!...و هردو به سوی estp رفتند...entp پاهای estp را گرفت و enfj بالاتنه ش را ...سپس اورا از تخت بلند کردند و به دیوار کوبیدند.البته نه محکم ولی نه یکبار!...دقیقه ای گذشت و estp با لحنی که صد فحش درش بود گفت:بابااا بیدارممممم!....entp و enfj لبخند شرورانه ای زدند و با همان فرمان به سوی infj رفتند...اورا هم ب همانگونه بیدار کردند با این فرق که infj گفت:من الان پنج دقیقه ست بیدارم نظرتونه این حرکت روی یکی دیگه م پیاده کنید؟....بعد از آنenfp به سوی intp رفت و روی تختش پرید، کلی حرف زد، کلی بلند بلند خندید تا intp از جایش بلند شد و با نگاه شیطانی و ترسناک دو متکا،به دنبال enfp دوید...enfp پایش به متکای دیگری گیر کرد و افتاد. intp روی enfp نشست و متکا را مانند چاقو روی گردن enfp قرار داد.enfp دستانش را بالا گرفت و گفت:من قربانی بودممم!...من اقفال شدمم...intp:خیلی خب ایده ی کی بود ها؟..enfp لبخند شیطانی ای زد و گفت:estp!...اون مغز متفکرمونه!intp به سوی estp دوید و شروع کرد به زدن او با متکا .چهره ی از همه جا بی خبر estp واقعا جالب بود...enfj نفس ش را بیرون داد و گفت:خب isfj و istp و intj موندن!..estp:اهای intp چرا داری منو میزنی! intp:مغز متفکر شون تو بودی دیگه!..estp:من ؟!..منو گرفتن کوبیدن ب دیوار یه عالمه!...intp خنده ش گرفت و گفت:خیلی خب برو پرنسس تو با یه بوسه بیدار کن.estp هم نتوانست جلوی خنده ش را بگیرد و گفت:باشه من isfj رو بیدار میکنم.enfp:منم intj رو صدا میکنم...entj:منم یه نقشه ی شومی برای istp دارم!...estp به سوی isfj رفت و isfj با آرام ترین حالت ممکن از خواب بیدار شد...enfp به سوی intj رفت و اورا تکان داد:intj؟...پاشو صبح شده^^...intj نگاهی به افق انداخت و گفت:خب چیکار کنم فتوسنتز کنم؟...enfp:بیدارشو دیگههه...intj خندید و گفت:بیدارم...و به سختی از جایش بلند شد.entj:خب از اونجایی که تختش طبقه ی دومه زیر تختش متکا بزارید..entp با تک خنده ای گفت:نکنه میخوای پرتش کنی پایین...entj با چهره ای مصمم گفت:اره چقد باهوش شدی!...entp یکه خورد و گفت:میخوای پرتش کنی پایین!؟..بابا تو دیگه کی هستی!...entj:در واقع تو قراره پرتش کنی پایین من زور م نمیرسه. entp: چی؟ من؟..با شمشیر ش نصف م میکن-.. enfp با سرخوشی وسط حرف entp پرید و گفت:متکاها رو گذاشتم!..entp:تو روحت 🤡باشه باشه الان میرم!..و زیر لب ادامه داد:دیوار کوتاه تر از من پیدا نکردید..estj:غر نزن اتفاقا دیوار بلند تر از تو نبود...entp به بالای نردبان و تخت istp رسید و گفت:برام دعا کنید... و بعد از آن istp را به پایین پرت کرد...و istp از خواب پرید..istp:کدوم خری این کارو کرد؟!...همه با انگشت entp را نشان دادند...entp:نامردا!...نقشه از entj بود تازه enfp بود ک زیرا متکا گذاشت!.. istp از جایش بلند شد و گفت:باز دم enfp گرم که یه متکایی زیر من گذاشت.و تشکر میکنم از entj عزیز که خواست منو بیدار کنه...شمشیر ش را از غلاف در آورد و ادامه داد:ولی تو.باید یه مدل دیگه ازت تشکر کنم...entp دست پاچه شد و گفت:بابااا ینی چییی...istp خندید و گفت:دفه آخرت باشه...entp:هرهرهر...سپس همه شروع کردند به خندیدن...روز خوبی را شروع کرده بودند...
{حیاط کلبه ی هاگتا،بعد از جنگ بالشتی} همه لباس هایشان را عوض کردند و صبحانه را برداشتند و اصرار enfpو infp آن را به فضای باز بردند...همه جوری با کلاس شده بودند که هیچ کس باور نمیکرد چطور از خواب بیدار شده بودند...کمی گذشت تا هاگتا از کلبه بیرون آمد و به سوی آنها رفت. هاگتا گفت:صبح تون بخیر!...امید وارم خوب خوابیده باشید!...ساعت الان نه صبحه.ساعت ده اولین کلاس تون شروع میشه.istp :شما منو ساعت نه بیدار کردید؟!...esfj: و اینکه شما ساعت دارید؟!...وای یه ماهی هست از ساعتا بیخبریم...هاگتا:دست بند جادو.ساعت رو هم نشون میده.مکالمه ی هولوگرامی رو هم ممکن میسازه.موقعیت بقیه رو هم همینطور.و خیلی چیزای دیگه. همتون دارید. isfp: ماکه ندا- ...عه بچه ها دور دستامونه!...هاگتا:جادو واقعا شیرینه...ساعت ده اینجا باشید...و بعد از گفتن این حرف ناپدید شد.infj:میدونید این یعنی چی؟..intp:یعنی منو یه ساعت زود بیدار کردید؟...infj:یعنی آماده کردن خودمون برای اولین کلاس!..istp:ایسگامون کردی؟!...infp:بیاید بریم به کلاسای جادوگری بانو هاگتا سَرَک بکشیم!...isfp:بیاید بریم جنگل و بگردیم!...esfp:بیاید بریم بازار خرید کنیم!...enfp:اون چیزبرگره کجاست؟؟...intj ضربه ای به سرش زند و بعد دردی که به سرش وارد شد به خاطر آورد ک سرش شکسته.intj:خب هرکس میتونه بره سراغ کاری ک دلش میخواد...تا یک ساعت دیگه برگردید. الان که ساعتم دارید...همه موافقت کردند و بدین ترتیب esfp و isfj و estp و istj که به اصرار esfp آمده بود به بازار رفتند. Infj و isfp و آنیسا و رامونا و infp و enfj دل را به جنگل زدند و به دنبال کلاس های بانو هاگتا رفتند... estj و esfj همراه با entj و نقشه اش به سمت جای باصفایی که entj با نقشه اش پیدا کرده بود رفتند. Istp و intp و entp به سوی رخت خواب قدم برداشتند و بار دگر enfp و intj تنها شده بودند...intj همانطور که در کنار enfp قدم میزد گفت:یه موضوعی هست که باید بهت بگم..enfp:منم همینطور!...intj:خب اول تو بگو...enfp:خب راستش در مورد intp و entp عه...از بعد از اون اتفاق توی تالار لوید دیگه باهم خوب نشدن و حرف نزدن.entp تا همین دیروز از همه ساکت تر همه بود!...الانم قطعا فراموش نکرده و داره تظاهر به خوب بودن میکنه...intj:خب پیشنهادت چیه؟...enfp:بیا هرکدوم با یکی شون حرف بزنیم و قانع شون کنیم ک برای هم ساخته شدن!...intj:و اگر قانع نشدن؟ enfp:این بچه بازی هارو تمومش کنن و مثل دوتا دوست باشن!...intj:باورم نمیشه قراره با اراده ی خودم سر صحبت و با entp باز کنم و بعدش بهش مشاوره ی احساسی بدم!...خدایا امروز چه روزیه اول اپریل؟!...enfp خندید و گفت:یجوری بیارش بیرون از اتاق ک من بتونم راحت با intp حرف بزنم...intj نگاهی از سر ناچاری ب enfp انداخت و گفت:هرچی شما بگی...و بعد اضافه کرد:هیچ وقت فکر نمیکردم از یه دخترِ گوگولی دستور بگیرم این کارماست!...enfp:بامزه شدیا👀...intj:چیه ورژن عصا قورت دادم بهتر بود؟...enfp:همشونو دوست دارم...intj:باشه. تو بردی...خب،میبینمت!..enfp:فقط یجوری نباشه ک بفهمه نقشه ست!...intj با لبخند شومی گفت:به خوب کسی سپردی...راستی یه چیز دیگه رم باید هماهنگ کنیم...enfp:چی؟...intj:خب......
{اتاقی که صدای خر و پف در آن طنین انداز است،در حال اجرای نقشه ی enfp}...intj وارد اتاق شد و به سوی تخت entp رفت.intj بار دیگر نگاهی از سر ناچاری به اطراف انداخت و گفت:entp ؟...بیداری؟...entp همانطور که چشمانش بسته بود گفت:برای امروز وقت خالی نداریم فردا با منشی م تماس بگیرید..intj:پاشو خودتو لوس نکن...entp بلند شد و روی تخت نشست سپس گفت:بله؟!...intj:باید در مورد یه موضوع مهم باهات حرف بزنم...entp:چیه بلاخره به این نتیجه رسیدی از من باهوش تر نیست؟...intj از چشمانش فحش میبارید اما گفت:اره حالا بیا بریم بیرون بقیه بیدار نشن...entp:باشه... و هر دو از اتاق بیرون رفتند و به سوی جنگل قدم برداشتند و گرم گفت و گو شدند...دقیقا بعد از آن enfp وارد اتاق شد..enfp: اهای.intp؟..بیداری؟... intp که از خواب بیدار شده بود گفت:سه ثانیه وقت داری حرفتو بزنی و فرار کنی!..enfp سریع گفت:میخوام راجب entp باهم حرف بزنیم!..intp چشمانش گرد شد و گفت:اون؟! بحث بهتر نبود؟...enfp:مگه چشه؟! به این خوبی!...intp:من فقط توی شرایط بدی بودم و حساب نشده یه حرفی زدم!اون حق نداشت اینطوری باهام رفتار کنه!...enfp:اون قلبش شکست!...intp:و من بابتش متاسفم...enfp:اونکه اینو نمیدونه!...{چند دقیقه قبل، جنگل}...intj:راستش میخواستم راجب خودمو enfp ازت مشورت بگیرم...entp نگاه شیطنت واری کرد و گفت:پیش خوب کسی اومدی...intj:احساس میکنم نمیدونم، حس میکنم لیاقت شو ندارم!..حتا نمیتونم بهش بگم دوستش دارم!...بهش کم محلی میکنم،اذیتش میکنم،ناراحتش میکنم و فقط بلدم حسادت کنم!..نمیدونم...entp:چه آشنا...entp در همان بین به این فکر میکرد که او هم دقیقا همین کار ها را با intp کرده اما قسمت عجیب ماجرا این بود که اون نمیدانست intj این حرف ها را از قصد زده و خدا خدا کرده تا entp متوجه تلنگر کنایه آمیز او شود...intj:بنظرت چیکار کنم.entp:خب...همه ی این کارایی که گفتی رو نکن!...intj خندید و گفت:اگر انقد تغییر کنم شخصیتی کاملا متفاوت نصیب م میشه تقریبا میشم یکی مثل enfj...بنظرت اصن بهم میاد؟!...entp:صد البته نه.... خب پس شخصیت خودتو بساز...intj:دیگه دیر شده.من سی و سه سالمه...entp:اوه اوه مرد پیر بزار قبل از اینکه به لج باز و بد عنق بودت اشاره کنی بهت بگم اگه واقعا دلت میخواد پس میتونی الکی م بهونه نیار!...intj لبخند شرورانه ای زد و گفت:هرچی تو بگی..اوه راستی.تو و intp ....؟خب.. entp:اره...هنوزم باهم حرف نزدیم...(داستان از الآن در هم تنیده شده و صحنه ها هر لحظه تغییر میکنند.. لحظه ای در جنگل و لحظه ای در اتاق به ادامه ی داستان میپردازیم)...
بعد از مکث کوتاهی enfp گفت:بنظرم بهش یه فرصت دیگه بده...intj:قید شو بزن!...enfp:هنوزم میتونید باهم باشید!...intj:بنظرم اگه دوستت داشت بهت میگفت...enfp:اصلا هنوز دوستش داری ؟!...intp:دوسش دارم!...intj:عمرا دوستت داشته باشه!...تو دوستش داری؟..entp:عام..خب..اره!...ولی مطمئن نیستم اون دوستم داشته باشه...intp:اصلا از کجا معلوم اون دوستم داره!enfp:کاملا مشخصه!...از اولشم دوستت داشت!...با من حرف زد و ازم مشورت گرفت تا تورو بشناسه.تازه یادت نیست طلسم مورینا رو چطور شکستی!؟.. intp:باشه باشه !...لازم نیست بهش اشاره کنی!...intj:بنظر من، اصلا از حرفایی که راجب بهت زده پشیمون نیست.entp:اره!...اگه بود میگفت!...intp:نمیدونی چقد دلم میخواد بهش بگم از حرفایی که اون موقع زدم پشیمونم.من فقط یه لحظه شک کردم...intj: اگه میخواست میگفت!...enfp:اگه بخوای میتونی بگی!...entp:ینی میخواد؟!.. intp:میخوام!...ولی تنها کسی که مرتکب اشتباه شده من نبودم و اونم باید عذر خواهی کنه.راستش الان که دارم فکر میکنم دیگه خیلی دوستش ندارم..entp:اصن میدونی چیه..به درک.دیگه برام مهم نیست.الان دیگه مثل قبل دوستش ندارم...در آن واحد enfp و intj چشمانشان را روی هم فشردند.باید پلن بی را اجرا میکردند.و هیچ کدام واقعا دلشان نمیخواست کار به اینجا بکشد...enfp:خب.بزار یه اعترافی بکنم.من از entp خوشم میاد. از اولشم ازش خوشم میومد...بعد از اینکه دیدم اون از تو خوشش میاد رفتم با intj...سپس اشک خیالی ش را پاک کرد و گفت:ولی اون همیشه عشق اول من میمونه...intj:خب بزار یه اعترافی بکنم.من همیشه از intp خوشم میومده و به تو حسودیم میشد... enfp رو هم برای این انتخاب کردم که چهره ش شبیه intp بود...ولی اون همیشه عشق اول من میمونه...intp:هاه؟!...entp:چه زِری زدی؟!...enfp:اون چشمای قشنگش و خنده های زیباش..اصن وای.خوش به حالت!...البته.الان که دیگه باهم نیستید و تو دوستش نداری...intj:خوبه که گفتی دوستش نداری...برام قوت قلب بود!...entp که قرمز شده بود گفت:الان داری جدی میگی؟!..intp:باورم نمیشه!...چطور تونستی همچین کاری بکنی!..enfp:منکه هنوز کاری نکردم!...intj:چیه؟!..تو که گفتی دوستش نداری و اون باید بیاد معذرت خواهی کنه که قطعا نمیاد!...بزار من از فرصت استفاده کنم!...intp:عمرا!...ما برای هم ساخته شدیم و عمرا از دستش بدم!...entp:من غلط کردم با توی عوضی!...ما برای هم ساخته شدیم!...کسی حق نداره نزدیکش بشه!...سپس تا خواست مشتی روانه ی صورت intj کند intj گفت:بچه خوشگل من همیشه عاشق enfp میمونم...حالام ک اعتراف کردی برو پیش intp زود باش!...entp:همه ی اینا، نقشه بود؟؟ لعنت بهت!...intj خندید و گفت:اره حالا بدو بریم کلبه که کار داریم...enfp لبخند شرورانه ای زد و گفت:پس از دستش نده!...istp روی تختش نشست و با چهره ای پوکر گفت: تو اونو دوست داری اونم تورو دوست داره حالا این بحث کوفتیو تموم کنید و بزارید من بخوابم!...enfp نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و گفت:ده دقیقه ی دیگه ساعت ده میشه...istp:یه تایم طلایی و یه خواب طلایی!...intp:خواب طلایی چیه دیگه...istp:اگر فکر کردید میتونید ده دقیقه از من حرف بکشید تا ساعت ده بشه باید بگم سخت در اشتباهید...enfp:عه؟... سپس با صدای بلند گفت:entj؟؟...بیا اینجا کارت داریم...istp از جایش پرید و گفت:کارت خیلی کثیف بود.باشه بیاید بریم بیرون!...
پنج دقیقه به ده بود و دیگر تقریبا همه گرد هم جمع شده بودند...infj:چرا esfp اینا نمیان!..infp:تا بازار و خالی نکنن ک برنمیگردن!...enfp: راستی کلاسای جادوگری رو دیدید؟!...infj:باید خودتون ببینید!...عالیه!!...esfp و بقیه ی کسانی ک به بازار رفته بودند با انبوهی از خرید های گوناگون همزمان با رسیدن entj و estj و esfj رسیدند...فقط مانده بود intj و entp...entp:خب الان میرسیم...intj:تابلو نکن که باهم حرف زدیم...ایشالا خودش غرورشو کنار گذاشته باشه...entp:حله!...در همان لحظهenfp به intp گفت: راستی!...حرفامون بین خودمون بمونه!...اصلا نزار entp بفهمه...و برو ازش عذر خواهی کن حتما باهات خوب برخورد میکنه بهت قوا میدم!...intp با کمی استرس گفت:باشه ولی به istp هم بگو..enfp همان لحظه یادش آمد که شاهد داشته:لعنت!..و به سوی istp دوید و به او گفت:میگم...istp جونم..اگه میشه..به entp نگو من با intp حرف زدم...istp:نقشه کشیدید اره؟...entp، intj رو آماده میکنه و تو intp رو...enfp: اره و خیلی مهمه نفهمن طرف دومی هم وجود داشته!...istp:هرچی تو بگی!...بلاخره intj و entp هم رسیدند و سر ساعت ده همه انجا بودند....infj:پس چرا نمیاد...esfp:یعنی زود برگشتیم؟!...صدایی گفت:توی دایره بایستید...enfj:کدوم دایره؟!...intj:زمین و نگاه کنید...قسمتی از چمن زمین به شکل دایره ی بزرگ به رنگ آبی در آمده بود...صدا گفت:عجله کنید!...همه سریع به داخل دایره پریدند و به هوا پرتاب شدند...بعد از دقیقه ای همه کنار بانو هاگتا در اعماق جنگل کهن ایستاده بودند.isfp:خیلییی...estp:خفن بووود!..isfp:میخواستم بگم مرگبار و ترسناک...بگذریم..infj:بنظرم از تله پورت هیجانش بیشتره...entp:البته اگه اون موقع به جای نوک قله توی دریاچه تله پورت مون میکردی هم همینقدر هیجان داشت...infp:اینطوری غرق میشدیم...entp:غرق شدن هیجان انگیز نیست؟!...intj:بیاید تمومش کنیم!...هاگتا:خب به اولین روز از تمرین تون خوش اومدید...خب،اول از همه میخوام بدونم چقدر با قدرت هاتون آشنایی دارید!..از اون سمت تک تک برام بگید...isfp:میتونم حباب درست کنم و جابه جاش کنم...esfp:عام..نمیدونم!؟..یه معجون شانس و امیدواری دارم که هنوز ازش استفاده نکردم...istj:دوتا تفنگ m16...که هیچ وقت تیرش تموم نمیشه...enfj:یه تیر و کمان..infp:تغییر چهره...estp:یه شمشیر دو طرفه. با جواهری آتشین در قلبش...isfj:معالجه...istp:احضار هر نوع سلاحی...esfj:احضار هر نوع غذایی...estj:اسلوموشن کردن...entj:نقشه خوانی...infj:تله پورت...enfp:نمیدونم...دیدن گذشته و اینده؟intj:غیب شدن و رد شدن از دیوار یا هرچیزی...entp:دیدن حقیقت هر چیزی...intp:همه ی اینایی که شنیدی و هر جادوی دیگه ای روی من اثر نداره!...آنیسا:مبارزه...رامونا:مبارزه...هاگتا لبخندی زد و گفت:هنوز خیلی کار دارید تا خود واقعی تونو بشناسید!...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگگگگگ بود💙