
اغاز قسمت چهارم لطفا قسمت های قبل رو نیز مشاهد کنید
"دروازه آسمان: شروع واقعیت جدید" بعد از ناپدید شدن شکاف، آزمایشگاه در سکوت فرو رفته بود. همه اعضای تیم در حال تلاش بودند تا بفهمند دقیقاً چه اتفاقی افتاده است. موریس به شدت روی دادهها کار میکرد، اما ذهنش پر از افکار پراکنده بود. او نمیتوانست از نور مرموز و کدهایی که همچنان روی صفحه نمایش داده میشدند غافل شود. جیمز نزدیک او آمد و گفت: "موریس، ما باید با مدیر پروژه صحبت کنیم. این موضوع جدیتر از چیزی است که فکر میکردیم." موریس بدون اینکه سرش را بلند کند، پاسخ داد: "میدونم، جیمز. ولی حس میکنم این یه جور پیام بوده. چیزی به ما نشون داده شده، ولی هنوز نمیفهمم چی." الیزا که به طور معمول از آرامترین اعضای تیم بود، با جدیت بیشتری وارد بحث شد: "اگر این یک پیام باشه، پس شاید این هم بخشی از چیزی بزرگتره. ما باید هر چه سریعتر بفهمیم که این شکاف دقیقاً به کجا متصل بوده و چرا فقط الان فعال شده." موریس به صفحه نمایش خیره شد و به آرامی گفت: "شاید این شکاف به طور تصادفی فعال نشده باشه. به نظرم چیزی یا کسی از اون طرف میخواست ارتباط بگیره. اما چرا...؟"
ناگهان یکی از تجهیزات کوچکتر در گوشه آزمایشگاه شروع به کار کرد؛ دستگاهی که مسئول ثبت و تحلیل سیگنالهای ناشناخته بود. صفحه نمایش دستگاه پر از خطوط و امواج عجیبی شد که هیچکس قبلاً ندیده بود. موریس به سرعت به سمت آن دوید و گفت: "این چیه؟ سیگنالها از کجا میان؟" الیزا دادهها را بررسی کرد و با صدای لرزان گفت: "این سیگنالها خارجیاند... ولی نه از زمین. این قطعاً از همون شکافه." همه اعضای تیم، با اضطراب و هیجان، اطراف دستگاه جمع شدند. سیگنالها به نظر نمیرسید کلمات یا عدد باشند، بلکه الگوهایی تکراری و پیچیده بودند. موریس حس کرد که این الگوها به نحوی با دادههای قبلی که در کد دیده بود مرتبط هستند. او به آرامی گفت: "شاید این یه جور زبان یا راه ارتباطی باشه... باید رمزگشاییش کنیم." در همان لحظه، چراغهای آزمایشگاه به طور ناگهانی کمنور شدند و صدای ضعیفی شبیه به زمزمهای از بلندگوهای اطراف پخش شد. صدا آرام بود، اما قابل تشخیص: "شما دیده شدهاید." این صدا کافی بود تا هیجان و ترس تمام وجود موریس را فرا بگیرد. او میدانست که این فقط آغاز چیزی بسیار بزرگتر و شاید خطرناکتر است...
"دروازه آسمان: صدای ناشناختهها" چراغهای کمنور آزمایشگاه دوباره به حالت عادی برگشتند، اما سکوت سنگین همچنان در فضا حکمفرما بود. موریس به زمزمهی مبهمی که لحظهای پیش شنیده بود فکر میکرد. "شما دیده شدهاید"... این کلمات هنوز در ذهنش تکرار میشدند، و حس میکرد که در عین سادگی، معنایی عمیق و خطرناک داشتند. الیزا روی صندلی خود نشست و با دستانش روی صفحهکلید شروع به رمزگشایی سیگنالها کرد. او گفت: "باید اینها رو سریعتر تحلیل کنیم. این اولین باره که چنین چیزی رو ثبت میکنیم... سیگنالها عجیب و بیسابقهان." موریس در حالی که نگاهش را به صفحهنمایشها میدوخت، با صدایی آرام گفت: "ولی این فقط داده نیست. این یه پیام بود. چیزی ما رو دیده... یا شاید داره سعی میکنه که ارتباط بگیره."
جیمز نزدیکتر آمد و با حالتی نگران گفت: "موریس، خیلی وقتها این چیزها میتونه ذهن آدم رو بازی بده. شاید این پیام فقط یک پدیده طبیعی باشه که ما هنوز نمیفهمیم." موریس سری به مخالفت تکان داد: "نه، این چیزی بیشتر از یه پدیدهست. من مطمئنم." ناگهان، صفحهنمایشی که دادهها را نشان میداد، شروع به نمایش الگویی تازه کرد. خطهایی پیچیده و غیرمنظم که به نظر میرسیدند هر لحظه چیزی را توضیح میدهند، اما کسی قادر نبود به وضوح بفهمد. الیزا با هیجان گفت: "این سیگنالها دارن تغییر میکنن! انگار در حال تطبیق با ما هستن." موریس نیمخیز شد و به دادهها خیره شد. او با لحنی جدی گفت: "اگه در حال تطبیق هستن، این یعنی از هوش برخوردارن. باید بفهمیم چی میخوان قبل از اینکه دیر بشه." در این لحظه، یکی از دستگاههای کوچکتر شروع به لرزش کرد و صداهایی که قبلاً زمزمه بودند، حالا واضحتر و بلندتر شدند. این بار، صدایی با زیر و بمهای عمیقتر به گوش رسید: "ما منتظر بودیم. شما آمادهاید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)