
قسمت چهارم...
خاتون خانوم زیرچشمی با دیدن واکنش لیلا که لبخندی کمرنگ بر لب زده بود، لبخندی جمع و جور زد. پس از آنکه مش حیدر گاری را برای پیرمرد تا جایی که می خواست برد، به پیش مادرش رفت و دست به سینه سرش را پائین انداخت و سلامی خدمت آنان عرض کرد. _ سلام ننه جان، سلام خاله. اما برای سلام کردن به لیلا کمی دستپاچه شد و زبانشگیر کرد. _س...سلام خواهر لیلا. _سلام به روی ماهت پسرم. _سلام مش حیدر خدا قوت. لیلا با خجالت گوشه چادرش را که در دست گرفته بود کمی بر روی صورتش کشاند و سلام عرض کرد. _سلام آقا مش حیدر. _ننه من میرم پیش اق جون، رخست. _برو پسرم. پس از دریافت اجازه به حرکت افتاد. مادر لیلا برای امتحان کردن دختر، با صدای واضح و نسبتا بلندی روی به خاتون خانوم گفت: _راستی نگفتی دختر کی رو واسه مش حیدر در نظر داری؟. سپس چشمکی معنادار به خاتون خانوم زد. خاتون که منظور او را متوجه شده بود در جواب گفت: _والا یک دختر خشگل و مو قهوه ای و با حیا در نظر گرفتم که همیشه هم محجبه هست. لیلا از حرف او کنجکاوی اش گل کرده بود و دلش می خواست نام آن دختر را بپرسد ولی با گمان آنکه آنان گمان کنند پیگیر مش حیدر است منصرف شد.
_والله این که دختر نیست یه پا الماسه. _بله والله. لیلا سرش را به سمت مش حیدر که درحال رفتن از دور پیدا بود چرخاند و به او چشم دوخت. یاورش نمی شد که قرار است با دختری دیگر زیر یک سقف بماند. از الان گل حسادت نسبت به دختری که نیم شناخت در قلبش شکفته شده بود. خاتون خانوم خنده ریزی کرد و در گوش مادر لیلا چیزی گفت. _نگاه کن، انگار دخترت توان دیدن دختری رو در کنار پسرم نداره. مادر لیلا خنده ریزی کرد و دستش را جلوی دهانش قرار داد و یواشکی گفت: _حسودیش شده. _والله دختری که برای پسرم در نظر گرفتم همیشه سرش پائینه و اونو برادر بزرگترش میدونه. لیلا که گوش های تیزش متوجه صحبت های آنان شده بود، از خجالت گونه هایش گل گون شدند. چرا که فقط او این گونه حیدر را می دید. ولی نمی توانست به این زودی دل خوش کند. به هرحال کلی دختر مجرد درون فامیل حیدر بود. _به امید خدا رود شیرینی عروسیش رو بخوریم خواهر.
هنگام اذان مغرب خاتون خانوم سفره را درون هال کشید. درحالی که حیدر سر سفره نشسته بود و لقمه غذا درون دهانش می گذاشت فکرش نزد یارش بود. آقا جون که ماست را با پیاز و نان می خود نگاهی کوتاه به او کرد. زبان باز کرد که چیزی بگوید اما ناگهانی صدای در حیاط بلند شد و بی خیال آن شد. خاتون خانوم خواست بلند شود ولی حیدر زودتر بلند شد. _بشین ننه جان، من باز می کنم. زود دمپایی اش را پا کرد و به سمت در رفت. پس از باز کردن آن با چهره لیلا مواجه شد.
_سلام آقا مش حیدر. دوباره دستپاچگی به سراغش آمد. _س..سلام خواهر لیلا. _راستش برای خاله جون آش گوشت آوردم، درست کرده بودیم و زیاد بود گفتم واسه خاله هم بیارم. _د..دستتون درد نکنه. _سرتون درد نکنه آقا مش حیدر، فقط احتیاط کنید که کاسه داغه. بدون توجه به گرم بود کاسه آن را از دستش گرفت. گویا که ع.ش.ق لیلا او را کاملا نسبت به درد بی حس کرده بود. سپس کاغذی کوچک که لای آن گلی صورتی و کوچک بود از جیبش در آورد و به او داد. لیلا با تعجب نگاهی به کاغذ انداخت که عبارتی درون آن نوشته شده بود. 《اجازه میدی دورت بگردم لیلا؟》. با خجالت نگاهش را پائین انداخت و لبخندی بر لب زد و پس از گفتن خداحافظی ای به راه افتاد. هنگامی که می رفت مش حیدر شجاعت به خرج داد و با صدای واضح خطاب به او گفت: _دورت بگردم لیلا خانوم. دختر با خجالت سرش را چرخاند و با چشمانی متعجب به او نگاه کرد و سپس انگشت اشاره اش را بر روی لبش قرار داد. _ششش زشته، یکی می شنوه آقا مش حیدر. لبخندی از این رفتار او زد و دوباره با صدای واضح گفت: _قربون اون حیای تو دختر. لیلا زود با خجالت آنجا را ترک کرد. با کاسه به داخل بازگشت و کاسه را جلوی مادرش قرار داد. _دختر مش اسماعیل آورده بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بی نظیر مثل همیشه
قشنگ بود
عالییییییییی💜