
قسمت دوم... با تشکر از کمک و مشارکت کاربر عزیز ⚔윌리엄⚔ در نوشتن داستان.
لیلا نیز علی رغم کودکی و نوجوانی از مش حیدر خجالت می کشید و فقط سلامی می کرد و سعی در پنهان ماندن از چشم او داشت. مش حیدر نیز فردی محترم و قابل اعتماد بود؛ که همه او را بخاطر ویژگی و اخلاقیات شرافتمندانه و والای مردانه اش قبول داشتند. حتی هرگاه دعوا و بحثی می شد، او با یک کلام آن را ختم به خیر می کرد. مش حیدر با خود یاد دوران نوجوانی افتاده بود و هنگامی را به یاد می آورد که با نردبان بر روی پشت بام می رفت تا او را ببیند و زلف های ابریشمی اش که آن را مانند رشته هایی لطیف و زیبا می ریخت و شانه می زد. گویا که حوری ای از بهشت را تماشا می کرد. از همان هنگام دیوانه و عاشق او بود؛ اما جرعت گفتن آن را نداشت. تنها مادرش از رفتارهای او متوجه آن می شد. لیلا نیز خواستگارهایی که برایش می آمدند را با بهانه ای رد می کرد. چرا که هیچکدام ویژگی های مش حیدر را در خود نداشتند؛ با وجود گوشزد های خاله و مادرش که درباره رد نکردن خواستگار هایش به او تذکر می دادند. اما برای او مانند کوبیدن آن در هاونگ بود.
مش حیدر به زورخانه رفت. همه به احترام او برخواستند و یکی یکی به او سلام کردند. پس از آن مشغول ورزش شدند. با آنکه مشغول ورزش بود، ذهنش مدام به سمت او می رفت. چرا که این دل او خیای وقت بود که فدای آن دختر شده بود. دیگر همه شاگردان او، از قلب گرفتار او خبر داشتند. اما به جای اعتراف کردن به او، برایش مانند برادر بزرگتر می ماند. _یکم استراحت کنید و نفس بگیرید. وزنه ها را پس از حرف او بر روی زمین گذاشتند. پس از نشستن بر روی زمین به او آب تعارف کردند. _نه پسرا من روزه ام، ماه رمضان رسیده و روزه ام. یکی از آنان که از دوستان نزدیک او بود و جعفر نام داشت به پیش او آمد و سر صحبت را باز کرد. _ماشالله خیلی قوت دارید پهلوان، که با وجود روزه ورزش رو کنار نمیگذارید. درحالی که با دستمالی عرق پیشانی اش را پاک می کرد گفت: _به هرحال این قوت ها از ایمان انسان است که به روح او حس سرزندگی میده. هدایت با دیدن مکالمه آنان، به پیش آنان آمد و وارد مکالمه آن دو شد. _گل گفتی مش حیدر، مش حیدر مثل لقب حیدر امام علیه، شیرمرد و پایبند به دین.
مش حیدر لبخندی زد و گفت: _این ها از نشان شیرحالا بودن هست، چون از یک شیرزن و یک شیرمرد به دنیا اومدم و اما لقب، من خاک زیر پای مولام علی ام. جعفر در تایید حرف او گفت: _الحق نون آقاتون حلاله که حلال زاده اید. جعفر سری تکان داد و گفت: _خدا حفظتون کنه مشدی. _خدا سایتون بالاسر ما و اهالی محل کم نکنه. از دعای خیر آن دو خوشحال شد و در جبران، گفت: _خدا شماهارو برای پدر و مادرهاتون نگه داره که همچین شیرمردهایی تعلیم دادند. هدایت دست بر روی سینه قرار داد و کمی خم شد و گفت: _از معرفتته آقا، ان شالله که یک زن پاک و حلال زاده مثل خودتون نصیبتون بشه. جعفر با لحن نسبتا بلند گفت: _مش حیدر ما شیرینی میخواهیما، کی به ما شیرینی میدی؟.
_ان شالله به وقتش. هردو همراه او ان شالله گفتند. _پاشید که باید بازهم ورزش کنید. هدایت معترض گفت: _یکم بیشتر نمیشه استراحت کنیم؟. _باشه یکم ولی نه زیاد. جعفر که سستی هدایت رو دیده بود با کنجکاوی پرسید. _تو که هرروز از من باانرژی تر ورزش می کردی، چرا امروز سستی می کنی؟. _فقط یکم بدن درد گرفتم، چیز مهمی نیست، شما به ورزشتون برسید، منم یکم دیگه بهتون ملحق میشم آقایون. بعد از ورزش، مش حیدر با جعفر و هدایت وارد بازار شد. جعفر درحالی که به غرفه ها نگاه می کرد پرسید. _چی می خواهید بخرید آقایون؟. مش حیدر جواب داد. _من باید برای مادرم پنیر و خرما بخرم، چون روزه هست و برای آق جان هم باید یک وزنه زورخانه ای بخرم. جعفر با تعجب پرسید. _مگه مشدی هنوزم ورزش می کنند؟. _بله پس چی فکر کردی. جعفر با شگفتی گفت: _ماشالله به قوت. _آق جان من تکه. _الحق همینجوره.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فوق العاده ای نفسم
نه به اندازه تو قلبم💖
داستانات عالیه
خیلی خوبه میتونی چنتا داستان رو باهم جلو ببری
مرسی❤️🔥
سخته ولی ممکنه😄
خوبی این داستان اینه از قبل نوشته شده فقط می خواد ویرایش بدم