
پارت دوم ببخشید ولی این پارت کمه
گریه هایش را میدیدم تلاش هایش را میدیم همه چیز را میدیدم ولی میدانستم که تمام اینها کافی نیستند اینها در مقابل موفقیتی که او میخواست چیز بسیار ناچیزی بودند . باید تلاش میکرد شکست میخورد دوباره تلاش میکرد شکست میخورد متوقف نمیشد تلاش میکرد و بهتر شکست میخورد اینها تنها راه های موفقیت او بودند .
هر روز نگاهش میکردم گاهی سربازانم را فرو میفرستادم تا از او برایم خبر هایی بیاورند که خودم میدانستم گاهی آنقدر خسته میشد که فقط میخوابید چشمانش را هر جا و هرزمانی میبست به خواب میرفت گاهی آنقدر فکر میکرد که نمیتوانست بخوابد آنقدر فکر میکرد فکر میکرد فکر میکرد که فراموش میکرد کجاست. گاهی زندگی تحت فشارش قرار میداد اما او ادامه میداد گاهی فقط صبر میکرد تلاش هایش را میکرد و صبر میکرد تا من کمکش کنم گاهی پشت سرش راه میرفتم و پهلویش را میگرفتم تا نیفتد میترسیدم اتفاقی برای این دختر قوی من بیافتد گاهی او برایم اولویت بود نه گاهی شاید کمی بیشتر از گاهی او همیشه اولویت من بود چون به حرف هایم گوش میداد.
ژالین :) هدفونم را برداشتم سرمایی تمام وجودم را در بر گرفته بود سرم را بلند کردم بیرون برف میبارید جوری میبارید که انگار رقابتی بین بارش و طی زمان داشت بلند شدم و فلاسکم را هم برداشتم آرام و بلند قدم برمیداشتم تا قدم هایم در کتابخانه هیاهو نکنند. از پله ها پایین رفتم به آرامی در کتابخانه را باز کردم ، بیرون زیبا بود بسیار زیبا زیبایی در فضای زیبای جلوی کتابخانه موج میزد میخواستم برف ها را بردارم و بجوم ولی سرما اجازه نمیداد برگشتم و نگاهم را از زیبایی جلوی چشمانم گرفتم به آرامی فلاسکم را پر کردم و به طرف طبقه بالا قدم برداشتم دوباره در جایم قرار گرفتم تایمر را روشن کردم و ادامه دادم یک ساعت ..دو ساعت ..سه ساعت ..شش ساعت ...هشت ساعت ..و ده ساعت ...
و تمام به آرامی بند و بساطم را جمع کردم کتابهایی که قرار بود در خانه بخوانم را برداشتم و بقیه را داخل کمد و میزم جا کردم باقی مانده یه غذایم را جمع کردم و لباس های رویی ام را به تن کردم برای برگشتن در این سرما ذوق شوق داشتم به آرامی به سمت سالن طبقه یه پایین قدم برداشتم به سمت کتابها رفتم آنها را از پشت پنجره تماشا کردم انگار نه انگار که سالها با آنها آشنایی داشتم هنوز برایم مایه یه شادمانی بودنند دوست داشتم دوباره آنها را بخوانم ولی فرصت نداشتم در بزرگ کتابخانه را باز کردم و روی برف ها قدم گذاشتم برف ها زیر پایم به آرمی صدا میدادند
بخاطر جنس کفش های اسپرت سردی برف را احساس میکردم نه اینکه پول نداشته باشم به اندازه یه کفش شاید داشته باشم ولی وقت نداشتم فرصت خرید نداشتم به آرامی به سمت خانه میرفتم در راه خانه با گربه ها سگ ها و پرندگان هم صحبت بودم و از بجث با آنها لذت میبردم هر لحظه از این راه برایم پر از شادمانی بود . کلید هایم را از جیبم بیرون کشیدم و در ساختمان را باز کردم از وورودیمان اول به حیاط و بعد از یک در شیشه ای به پارکینگمان میرسیدیم وارد آسانسور شدم و به تصویر خودم نگاه کردم دماغ و گونه هایم قرمز شده بودند و بقیه یه اجزای صورتم سفید وحشتناک شده بودم ولی حس خوبی داشتم به در خانه رسیدم و آن را با کلید های لاک خورده ام باز کردم و وارد خانه یه گرممان شدم .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)