
برای اولین بار یه داستان نوشتم می خوام ببینم خوبه یا نه امیدوارم از خوندنش لذت ببرید
از وقتی ویروس کرونا شیوع پیدا کرد سه ما میگذره ومن فقط صدای پدر ومادرمواز پشت تلفن میشنوم . من یه خانواده بزرگ دارم که شامل :خاله ودایی و پسر دایی ودختر دایی وزندایی وشوهر خاله می شه . دختر خالم یکم لوسه وپسر داییم هم حاضر جوابه . منم تازه امتحانات ترم دوم رو تموم کردمو امتحان نمومه دولتی دادم و ارزو دارم مثل پدرومادرم پزشک بشم . یکم دیگه خاله ودایم وخانوادشون قراره بیان نهار خونه ما تاز دست پخت من بخورن .منم ماکارونی پختم .ظرف هارو چیدم رو میز که زنگ خورد . در رو باز کردم وخاله ودایی اینا اومدن . خاله غذا رو کشید وقتی غذا به همه رسید شروع کردیم به خوردن که پسر داییم جواد به شوخی گفت :سارینا غذا شوره
منم کم نیاوردم وگفتم خواستم بدونم کی از غذام ایراد میگیره .دختر خالم هستی از پهلو جواد زدوگفت :حرف نزن ضایع می شی ها .که غذا پرید گلوی جواد .خاله اب ریخت وگفت :عمه جون خفه نشی .بعد از خوردن غذا ظرف هارو شستیم .زندایی توت اورد .خیلی شیرین بود . دیدم همه بلند شدن گفتم چرا دارید می رید ؟ دایی گفت ویدیو کنفرانس دارم .خاله هم گفت کلاس خصوصی برای یکی از شاگرداش گذاشته . من بازم تنها موندم ولی بیکار ننشستم . رفتم بالکن مامان گل نرگس رو خیای دوست داره چون اسم خودش هم نرگسه. گل پژمرده شده بود .اوردم خونه .برگ های خشکشو کندم وبهش اب دادم . صبح که بیدار شدم دیدم رنگ ساقص از قهوه ای به سبز برگشته . خله وزندایی اومدن خونه رو یکم گرد گیری کنن .
منم به هستی کاردستی درست کردن یاد می دادم .کارمون تموم شد خاله چایی اورد . چایی که سرد شد خواستم بخوررم که گوشیم زنگ خورد .شماره اشنا نبود .گزینه پاسخ و زدم پشت خط یه مرد بود گت سارینا همتی ؟ گفتم بله بفرمایید ؟مرد گفت شما دختر امیر علی هستسن گفتم بله شما ؟ گفت من دوست پدرتون هستم اسمم ایلیا الکساندروویچ هست. من با پدرت همدانشگاهی بودم از روسیه اومدم البته همره خانوادم ما تو فرود گاهیم اما ادرس رو نمی دونیم اگه میشه بیایین دنبالمون فرودگاه ؟ خاله هول هولکی گوشی رو ازم گرفت وگفت چضشم الان میاییم . به خاله خیلی التماس کردم تا منو به خودشو ببره چون من آسم دارم یه سرماخوردگی کوچیک بتعث میشه دو ماه حالم بد بشه چه برسه به
کرونا . رفتیم فرودگاه دیمدم ایلیا یه مرد مو کاراملی هست یه زن و یه پسر کنارشن . رفتیم سلام دادیمو وسوار ماشین شدیم و رفتیم خونه ایلیا واحد روبه رویی رو از بابا خریده و قراره اونجا زندگی کنن. طبق چیزایی که بابا گفت ایلیا وقتی خیلی کوچیک بوده مادرشو از دست میده وپدرش با یه زن دیگه ازدواج میکنه ومادرخونده ایلیا اونو با مهرب.نی برگ میکنه . مادر خونده بیمار میشه واز دنیا میره واین باعث میشه ایلیا یه مدت دست از جراحی برداره و به ایران بیاد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
امیدوارم همیشه موفق باشی:)
قشنگه . ولی نحوه ی نوشتنت و از تعریف کردن دربیاری قشنگ تره چون انگار خیلی سریع همه چیز اتفاق میوفته و هیجان داستانت و از بین میبره . یکم روی نوشتنت کار کن ولی قشنگ بود❤️
ممنون از انتقاد خوبت . مشه راهنماییم کنی بدونم داستانم چور از تعریف کردن دربیاد چون خودم هم احساس میکنم داستانم یه چیزش کمه