
ناظر جونم مرسی که منتشر کردی بچه ها این رو واسه جشنواره ی داستان نویسی فرستادم چطوره ؟🥲از این به بعد داستان و شعر زیاد میزارم🎻🎹🫂

آفتاب از میان ابر های تیره می تابید و پرتو هایش از میان ،برگ های درخت بزرگ بالای تپه،به زمین لبخند می زد. شبنم های نشسته بر روی برگ درخت،با دیدن آفتاب ،جذب او می شدند و همراه با او به آسمان پرواز می کردند و با درخت،وداع می کردند.اما در میان این قطره های شبنم،قطره ای بود،که دلش می خواست روی زمین بیوفتد و جهان اطرافش را ببیند.... قطره کمی روی برگ می لغزد و به زمین پر از علف های سر سبز و پر طراوت می نگرد.《مراقب باش قطره کوچولو....اگر بیوفتی ، دیگه نمی تونم پیدات کنم.》صدای درخت بود،که در میان برگ هایش می پیچید.قطره به شبنم های دیگر نگاه کرد،که به سوی آسمان پرواز می کردند.

《درخت ... ولی من نمیتونم آفتاب رو ببینم...میخوام تو رو از دور ببینم....ببینم که تو چه قدر بلندی...میخوام اطرافمو ببینم.》با وزیدن باد،چند قطره ی دیگر از روی برگ های اطراف ،روی زمین چکیدندو با درخششی کوچک روی خاک حاصلخیز ،ناپدید شدند.《همونطور کع جوجه پرنده کنار، مادرش وجای کشتی، کنار بندرگاه و جای کرم ابریشم ،در پیله امنه ،جای تو هم در کنار من و ردی برگ سبز،کنار خودم امنه. اگه بپری هیچ جایی رو نمیبینی....حتی من رو...تا ابد...》 لحظه ای قطره ساکت شد و گرمی آفتاب را روی تنش حس کرد.اگر نمیپرید،آفتاب او را مانند همه ی قطره های دیگر،شیفته ی خود میکرد و او را با خود می برد.....می برد تا بالا بالا های آسمان و سپس می بارید.اما کجا می بارید؟آیا درخت را باز می دید؟.《درخت ...حتی یک لحظه زندگی کردن هم، بهتر از چند لحظه امن ماندن است.》

درخت دیگر جوابی نمیدهد ولی قطره دوباره اصرار می کند.《اگر من اینجا بمونم ،شاید وقت بیشتری رو باتو بگذرونم ،ولی هیچ وقت چهره ات رو نمیبینم....چه ارزشی داره؟من میخوام زندگی کنم!میخوام ریسک کنم و به پرواز دربیام ،مسافر باد بشم و چرخی روی هوا بزنم ....بعد در آغوش زمین بیوفتم و خاک رو با وجودم حفظ کنم...زیبا نیست درخت؟》

شاخه های درخت، در برابر باد ملایم تکان می خوردند و صدای نفس کشیدن او، در هوا می پیچید.《تو با تموم شبنم های عمرم که تا حالا دیدم متفاوتی...همه ی اونا جذب خورشید می شن تا دوباره ببارن،اونا فرصتی دوباره برای زندگیشون میسازن ولی تو خودت را تا ابد نابود میکنی...》شبنم با امیدی کودکانه دوباره به زمین نگاه می کند.《اگر نپرم دیر میشه درخت.....من به فرصت دوباره اطمینان دارم.اگر ریسک ها و فرصت های زندگی رو قبول کنی،اون باز هم بهت فرصت می ده.دوباره و دوباره.....من می خوام با زندگی دوست باشم درخت!》درخت سکوت می کند ،گویی تصمیم را بر عهده ی خود شبنم می گذارد تا بپرد.

شاخه های درخت، در برابر باد ملایم تکان می خوردند و صدای نفس کشیدن او، در هوا می پیچید.《تو با تموم شبنم های عمرم که تا حالا دیدم متفاوتی...همه ی اونا جذب خورشید می شن تا دوباره ببارن،اونا فرصتی دوباره برای زندگیشون میسازن ولی تو خودت را تا ابد نابود میکنی...》شبنم با امیدی کودکانه دوباره به زمین نگاه می کند.《اگر نپرم دیر میشه درخت.....من به فرصت دوباره اطمینان دارم.اگر ریسک ها و فرصت های زندگی رو قبول کنی،اون باز هم بهت فرصت می ده.دوباره و دوباره.....من می خوام با زندگی دوست باشم درخت!》درخت سکوت می کند ،گویی تصمیم را بر عهده ی خود شبنم می گذارد تا بپرد.

قطره ی شبنم ،نسیم ملایم را حس می کند که خانه اش ،برگ درخت را،تکان می دهد.زیر لب با اطمینان زمزمه میکند:《ای باد!بیا و من را با خودت ببر...من رو مسافر خودت کن و چرخی باهام بزن،سپس رهایم کن تا بیوفتم.بر آغوش خاک حاصل خیز و چمن های سبز ونم که که منتظر رسیدنم منن بیوفتم.》 با بستن چشم هایش ،سوار باد شد و خنک بودن آن را با تمام مولکول هایش حس کرد.او لحظه ای چشم هایش را باز کرد و به قامت درخت ،نگاهی کرد.برگ های سر سبز و پر پشت آن در میان بادی که او را رها کرده بود و به سراغ دلداری درخت رفته بود،می رقصیدند.گویی با قطره خداحافظی می کردند.

قطره می دانست که دیگر شبنم لحاظ نمی شود.او با خنده فریاد می زند:《درخت تو چقدر زیبایی!خوشا بحالت که تا ابد این مناظر رو میبینی!کاش من هم یه درخت باشم.بزرگ و تنومند مثل تو!》قطره این را گفت و در آغوش زمین افتاد. لحظه ای که در خاک نفوذ می کرد،به خورشید و آفتاب گرمش لبخندی زد.از اینکه خورشید دلربا نتوانسته بود او را از هدفش دور کند،خوشحال بود.

حال قطره دیگر درون خاک بود و ذرات ریز و درشت آن را حس می کرد.در میان راه خاک ،دانه ی زیبایی خفته بود که قطره به او برخورد کرد.دانه، با رسیدن قطره به او بیدار شد.قطره اکنون دگر ناپدید شده است.دانه به آرامی جوانه ی کوچکی به یاد قطره میزند و غصه ی او را می خورد. ☆دوسال بعد☆ نهال کوچک و جوان به درخت تنومند می نگرد که با تمام جان ودلش به دهکده ی آن طرف تپه نگاه می کند.《 درخت....》درخت با تکان خوردن برگ هایش به کمک باد پاسخ می دهد.《من رو به یا میاری؟》درخت با بی اعتنایی پاسخ می دهد:《چطور به یاد نیارم؟تو دوساله که با من بزرگ شدی!》نهال می خندد. 《ولی تو اشتباه می کنی!گفته بودم که..... زندگی فرصت دوباره ای به من می ده!》

"زندگی همیشه کسی را دوست دارد که آن شخص هم زندگی را دوست دارد .کسی را دوست دارد،که به دنبال پناهگاهی برای گذراندن روز هایش نیست و می خواهد واقعا زندگی کند،فرصت های جدیدی می طلبد و از آن ها درست و به موقع استفاده می کند،تا شاد باشد و خودش را اصلاح کند.هر چقدر هم که عمرش کوتاه باشد،و محدودیت های زیادی داشته باشد. این رسم زندگی است ،زندگی کن تا زندگی بیشتری بدهم!..."
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلییی خیلی ببخشید زودتر ندیدمش🥲
خیلی قشنگه💖🥺🎀
قربونت برم مرسی که وقت گذاشتی و خوندی همین مهمه🥲
خیلی قشنگ بودن💙👀
قربونت مرسی
قشنگ بود واقعا🥲
قربونت نظر لطفته🥲🫂
🫰🏼
عالیییی بود ادامه بده
فدات بشم مرسی🤩✨️🦋
خیلی عالییی بود✨🌱🎀
ادامه بدهههه
میسی که وقت گذاشتی خوندی🤩😍✨️
خواهش میکنم💖
فرصت؟