
اولین داستانه که دارم مینویسم و خب خیلی کمه امیدوارم بخونید و نظرتونو بگید:)
جعبه را جلوی دیوار کنار گلدانی که او برایم خریده بود گذاشتم. تقریبا تمام وسایل را بجز گل هایی که عاشقشان بود جمع کردم. ناگهان از فرط خستگی سرم درد گرفت و حالت تهوع گرفتم. روی زمین نشستم تا کمی استراحت کنم اما نور خورشید باعث شد خستگیم صد برابر شود. نباید الان لباس کامواییم را می پوشیدم. درست است که این شهر همیشه گرم است اما شهری که می خواستم به آن مهاجرت کنم بسیار سرد بود. من همیشه از خورشید و آن نور عذاب آورش متنفر بودم اما او عاشقش بود. می گفت خورشید باعث میشود گیاهان زودتر رشد کنند و خانه روشن تر دیده می شود. حتی دلیل موافقت برای گرفتن این خانه همین نور خورشید بود.
اما من نقطه ی مخالف او بودم. به همین دلیل تصمیم گرفته ایم تا پرده ای به پنجره بزنیم. هرچند بیشتر اوقات او پرده ها را می کشید. این خانه نزدیک به یک ماه بود که پرده هایش کنار نرفته بودند و خانه دیگر رنگ روشنی به خود نگرفته بود. گیاهان هم همانطور که او گفته بود بدون نور خورشید مردند. گیاهان او را الگوی خود قرار دادند ، تحمل دوری از او را نداشتند و دنیا را ترک کردند. بله دوست صمیمی من کاترین در یک تصادف ما را ترک کرد.
کاترین که هیچگاه لبخند از روی صورتش محو نمی شد ، من را تنها گذاشت. هنوز صدایش در گوشم است که می گفت مهم ترین چیز در زندگی این است که دوست های خوبی داشته باشی و تو بهترین دوستمی. اما من همیشه با او بد رفتار می کردم. همیشه با او مخالفت می کردم. کاش یک بار دیگر می توانستم ببینمش و با او حرف بزنم و بگویم که من بجز او دوست دیگری نداشتم و ندارم. حالا که رفته است من تبدیل شده ام تنها ترین آدم روی زمین.
در افکارم بودم که متوجه شدم آفتاب صورتم را آزار نمی دهد. سرم را به بالا گرفتم و کاترین را دیدم که مانند قبل از پنجره آویزان شده است و به من لبخند می زند. قطره اشکی که روی گونه ام بود را پاک کردم. دستم را به بالا بردم تا دستش را بگیرم اما او مانند ابری بود که نمی توانستم بگیرمش. لبخندی زدم و با بغضی که داشتم گفتم : تو روحی اره؟ کاترین لباس سفیدش را نشان داد و گفت :تو روح ها رو با لباس سفید تصور می کردی، یادته؟چرا گریه میکنی؟ کسی ناراحتت کرده؟ با چشمان گریانی که داشتم گفتم کسی که برام مهم بود منو تنها گذاشته. کاترین با همان لحن گفت: اگه بخوای میتونم کاری کنم که دردت از بین بره. سعی کردم لبخندی بزنم و گفتم این درد تنها چیزیه که ازت برام مونده. کاترین که کم کم ناپدید می شد گفت: پس برای همیشه خداحافظ.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود💖
فقط ای کاش آخرش تنهاش نمی گذاشت
دوست داشتنی و دلنشین بود✨🌌
مرسی از نظرت❤️
زیبا بود:)
خیلی ممنونم❤️