با ورود تایرون به سالن عمومی شور و شوق بچه ها زیاد شد . پرفسور اسنیپ اجازه داد بود تا نیمه شب بیدار بمانند و جشن بگیرند. پرچم اسلایترین در هوا معلق بود . دانش آموزان اسلایترین تا نیمه شب مشغول شادی بودند و کم کم هر کدام به سمت خوابگاهشان رفتند و حالا چهارنفرشان تنها در سالن عمومی نشسته بودند . سلیا رو به تایرون گفت " خیلی خلی ، اگه چلاق می شدی چی " جیکوب حرف سلیا را ادامه داد " اون وقت کسی نمی یومد بگیرتا ؟!" تایرون توپید " مگه من دخترم کسی نیاد بگیرم ! در ضمن جای تبریک و تشکرتونه ." کایرا گفت " اون سر جاش ، ولی دلیل نمی شه عین گراز بری تو شکم اون بدبخت " سلیا دید کار دارد به جای باریک می کشد بنابراین حرف را عوض کرد . " راستی هیچکدومتون نکات و جزوه پاترونوس رو داره ؟" از بعد دیدن پاترونوس بچه ها و پروفسور اورت فکری در سر سلیا افتاده بود . جیکوب گفت " می خوای یاد بگیری؟ " سلیا قاطع جواب داد" نه" " پس برای چی می خوای ؟" سلیا کمی نزدیک تر شد و با شور و شوق گفت " فکری زده به سرم می خوام ببینم می تونم عملی اش کنم یا نه " تایرون گفت "چی هست ؟" سلیا گفت " اگه میشه با شادی یه حیوون درست کرد چرا با غم نشه " کایرا متعجب گفت " می خوای ورد بسازی " سلیا تاکید کرد " می خوام تلاشمو بکنم " جیکوب گفت " باحاله ، من کمک می کنم " تایرون هم که به فکر فرو رفته بود گفت " منم هستم " کایرا نگاهی به ان سه نفر که مظلوم نگاهش می کردند کرد و گفت " اینجوری عین بز نگام نکنید ، وقتی همتون موافقید من مگه راه دیگه ای دارم " جیکوب و سلیا مشت هایشان را بهم زدند و کایرا همین اول از کارش پشیمان شد . جیکوب گفت " حالا بگو ببینم تا الان چیکارا کردی ؟" سلیا اطلاعاتی که در این مدت کسب کرده بود را با بقیه به اشتراک گذاشت و تقریبا ۳ ساعت به طلوع آفتاب مانده بود که به رختخواب رفتند و باقی بحث را برای فردا گذاشتند . فردا سلیا خواب الود به سمت کلاس معجون سازی رفت . امروز ۴ ساعت پیوسته معجون سازی داشتند . اسنیپ وارد کلاس شد و روش ساختن معجون را روی تخته نوشت و دانش آموزان می بایست آن را درست می کردند و همگی مشفول شدند. سلیا پس از تمام کردن معجونش و تحویل دادن ان به سمت درخت راش رفت و سرش را روی پای کایرا گذاشت و دراز کشید .
با صدای تقریبا بلند گفت " خسته ام" جیکوب کاغذ ها و کتاب هایی را روی شکم سلیا پرت کرد . سلیا گفت " چته ؟ اینا چیه ؟" کایرا که انگار می خواست انتقام دیشب را بگیرد با لحن مهربانی که بیشتر تمسخر آمیز بود گفت " عزیزم اینا همون تلاشیه که دیشب می گفتی ؟" سلیا یکی از کاغذ های را برداشت و دید هر چه جزوه از پاترونوس و کتاب درباره اطلاعات که لازم بود را آورده بودند . تایرون گفت " من که درگیر کوییدیچ و درسام ، بچه ها هم همینطور . خودت اینارو بخون سوال داشتی و کمک خواستی ما همه هستیم " سلیا نشست و وقتی چشمش به ان حجم از کتاب و جزوه افتاد ناله کنان گفت " خیلی نامردید " . سلیا بعد از مدت ها تصمیم گرفت دوباره به اتاق الزامات برود . اما ترجیح داده بود بقیه از موضوع اتاق الزامات و تمرینات و کتاب پدرش و ... مطلق نشوند و این موضوع همینطور پنهان باقی بمونه . سلیا وارد اتاق الزامات شد و اتاق همانطور دست نخورده باقی مانده بود و البته کمی هم وسایل خاک گرفته بود سلیا با چوبدستی خاک وسایل را تکاند و خم شد روی زمین و کتاب پدرش را برداشت نگاهی به صفحه باز کتاب کرد. با خط پدرش نوشته شده بود "الکترو مورتالیس" آن روز سلیا انقدر عصبانی بود که حتی نگاه نکرد این ورد از چه کتابی است و حتی متوجه دست نویس بودنش هم نشده بود. خاک روی کتاب را با دست تکاند و آنرا داخل قفسه گذاشت. میز را از دفتر و کاغذ مرتب کرد و جزوه و کتاب هایی که بچه ها داده بودند را روی میز گذاشت. اول جزوه بچه ها را خواند . با توجه به توضیحاتی که تایرون نوشته بود، سلیا فهمید که معلم دفاع در برابر جادوی سیاه اش اصرار زیادی بر گفتن جزئیات داشته و این کمک شایانی به سلیا کرد . تمام نکات مهم کلیدی را روی برگه می نوشت . و تفاوت ها و شباهت هایی که ورد خودش با پاترونوس داشت را جدول بندی کرد . سلیا دست از نوشتن برداشت. نگاهی به برگه کرد " در واژه شناسی اکسپکتو به معنای احضار و پاترونوم به معنای حامی و محافظ است " سلیا به فکر فرو رفت باید دقیق می فهمید که می خواهد وردش چه کاری انجام دهد . سلیا به خواندن ادامه داد " در برابر غم ، ترس و دمنتور ها از شما دفاع می کنه "
سلیا دفترچه ی نویی را در آورد و صفحه اول را برای نوشتن نام ورد خالی گذاشت . در صفحه دوم شروع به نوشتن کرد. "وردی که از غمگین ترین خاطره شخص پدید می آید." سلیا کمی فکر کرد که می خواهد این ورد تهاجمی باشد یا تدافعی ؟ تقریبا ۱ ماه تمام زمان برد تا تئوری ها و روش تکان دادن چوبدستی مشخص شد . درس های باقی بچه ها به خاطر سال بالایی بودنشان از سلیا سنگین تر و سختر بود و برای همین انها در زمان استراحت و ناهار و شام راجب ورد صحبت می کردند . امروز همه در اتاق الزامات جمع شده بودند تا ورد را امتحان کنند . سلیا روبه ۳ نفر دیگر گفت " بهتره پاترونوستون کنارتون باشه معلوم نیست چه اتفاقی میوفته " باقی بچه ها ترجیح داده بودند از همان پاترونوس استفاده کنند و فقط در اختراع اش نقش داشته باشند و استفاده ای از آن نکند . در این یک ماه سلیا چندین بار تلاش کرده بود اما تلاشش یا شکست خورده بود و یا نیمه موفق بود . سلیا یکی از زانو هایش را روی زمین گذاشت و چوبدستی اش را روبه زمین گرفت ، اول نگاهی به بچه ها کرد . سنجاب کایرا روی شانه اش و میمون جیکوب از گردنش اویزان شده بود و سیاهگوش تایرون کنارش ایستاده بود .سلیا برای آخرین بار ازین که نمی توانست حیوانی نقره فام داشته باشد غبطه خورد . چشمانش را بست . غمگین ترین و ترسناک ترین خاطراتش را بیاد آورد و بعد زمزمه کرد" اکسپکتو نکرومیا" سلیا تکان چوبدستی اش را حس کرد اما هنوز تمرکز اش را روی خاطراتش نگه داشته بود . ارام چشمش را باز کرد . باورش نمی شد . یک جگوار به سیاهی شب کنارش قدم می زد . سلیا انقدر محو جگوار شد که تمرکز اش از بین رفت و جگوار ناپدید شد ."این فوقالعاده بود" سلیا این را گفته بود و کم کم بچه ها از شوک در آمدند . آنها هم به خاطر دیدن جگوار تمرکز اشان را از دست داده بودند و پاترونوس اشان نا پدید شده بود . همه از دیدن جگوار لذت برده بودند . تمام روز همه خوشحال بودند مخصوصا سلیا . جیکوب قول چند بسته غورباقه شکلاتی را به عنوان شیرینی از سلیا گرفت. سلیا هم انها را به همراه چند بسته شکلات برتی بات و آبنبات آتشین همان روز با جغد سفارش داد. سلیا انگار بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده بود ، انگار جگوار اش غم اندوه را از درون سلیا بیرون کشیده بود.
سلیا سر میز به بچه ها گفت " باید امتحانش کنید فوقالعاده بود " جیکوب چینی به دماغش داد و گفت " من همون میمون خودمو ترجیح می دم ." همه به لحن جیکوب خندیدند . سلیا حالا کمتر از نداشتن پاترونوس ناراحت بود. روز ها از پی هم می گذشت . تقریبا شش ماه از تحصیل سلیا در هاگوارتز می گذشت . سلیا با کایرا و جیکوب و تایرون خوشحال تر به نظر می رسید . سلیا دیگر در اجرای ورد نکروتوس ماهر شده بود و یک تفریح جدید هم پیدا کرده بودند . به طور اتفاقی بچه ها متوجه شده بودند که نکروتوس ها با پاترونوس ها می توانند مثل حیوانات در دنیای واقعی بجنگند و بازی کنند . اما آسیبی نبینند . بعضی اوقات در اتاق الزامات جمع می شدند و به تماشای جنگ جگوار سلیا و سیاهگوش تایرون می نشستند .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
فرست