تعطیلات کریسمس به پایان رسیده بود. سلیا در حال گذاشتن چمدانش در قطار بود. هیچ نامه ای از پدر خوانده اش دریافت نکرده بود حرف های پروفسور اورت ذهنش را بهم ریخته بود. در این چند شب چیزی جز کابوس و سرگیجه و سر درد نصیبش نشده بود. دوچ هم که راست می رفت چپ می امد یا حرف های پروفسور اورت را تکرار می کرد یا مدام می گفت " ارباب جوان خیلی مهربونه به کسی آسیب نمی زنه "، " ارباب جوان جادوی سیاه دوست نداره " و از قبیل این حرف ها که باعث شد سلیا دعوای شدیدی با جن ها راه بیاندازد. سلیا در جاده منتهی به هاگوارتز قدم می زد. ترجیح داده بود در این هوا روی برف ها قدم بزند تا با کالسکه برود . سلیا شالی که پدر خوانده اش برایش گرفته بود را روی دماغش کشید بعد دست هایش را درون جیبش فرو برد به سمت هاگوارتز سفید پوش حرکت کرد. کلاس ها از فردا صبح تشکیل می شد. سلیا به سمت سالن عمومی اسلیترین حرکت کرد .چون سلیا پیاده آمده بود دیر تر رسیده بود و راهرو نسبتا خلوت بود . سلیا پس از گفتن رمز وارد سالن عمومی شد و با انبوهی از دانش آموزان روبه رو شد که مشغول شادی و احوال پرسی و تعریفات بودند . شادی باقی دانش آموزان به سلیا هم سرایت کرده بود و یک لبخند ملیح روی چهره اش نشسته بود . پس از ورود به خوابگاه سلیا مستقیم به سمت تختش رفت و خودش را رویش انداخت . بدجور دلش برای هاگوارتز تنگ شده بود . عمارت استارک برعکس هاگوارتز بسیار خسته کننده بود . برای شام سلیا ردای مشکی ساده ای را پوشید که از گران ترین و بهترین پارچه دوخته شده بود بعد شال گردن اش را دور گردن اش گره زد و طوری آنرا تنظیم کرد که S سبز رنگ آن مشخص باشد موهایش را پشت سرش بسته بود و بسیار مرتب و منظم به نظر می رسید .
هنوز تزئینات کریسمس در سرسرا دیده می شد و با ورود به سرسرا هوای گرم دلنشینی به صورت سلیا خورد . بسیار گشنه بود . دیشب هم درست و حسابی غذا نخورده بود و این بوی گوشت بریون داشت دیوانه اش می کرد . سلیا پشت میز نشست میزان قابل توجهی غذا برای خودش در بشقابش ریخت . بعد از سیر شدن تازه یادش افتاد نگاهی به دور و بر بیاندازد و اول از همه توجهش به میز اساتید جلب شد . پرفسور اسنیپ بسیار عصبی و پرفسور اورت ناراحت به نظر می رسیدند و باقی اساتید مخصوصا دابلدور خوشحال و سر حال بودند . هاگرید هم در آن سر میز با لبخندی بزرگ مشغول تعریف بود و هر از گاهی برای بعضی دانش آموزان دست تکان می داد . پرفسور اورت که انگار سنگینی نگاه سلیا را حس کرده بود سرش را بالا آورد و با سلیا چشم در چشم شد . سلیا سری به نشانه سلام تکان داد و پرفسور هم مانند سلیا سری تکان داد . بعد از اتفاقات عمارت استارک پرفسور اورت با سلیا خشک و رسمی برخورد می کرد . سپری کردن هر روز در هاگوارتز برای سلیا سخت و سخت تر می شد . هر روز در سرسرا منتظر جغد ها بود تا شاید پدر خوانده اش برایش نامه ای بنویسد . سلیا فکر نمی کرد فقدان پدرخوانده ی مکاتبه ای اش آنقدر در افکار و احساسات اش تاثیر بگذارد. روز ها از پی هم می گذشت و خبری از نامه نبود. در روز های بعد از تعطیلات کریسمس سلیا به اتاق الزامات نرفته بود . در آن روز ها سلیا اصلا دوست نداشت گذشته برایش یاد اور شود . کتاب پدرش هم هنوز در اتاق الزامات بود . هر از گاهی وسوسه می شد که برود و دوباره تمرین هایش را شروع کند اما بعد خودش را با تکلیف هایش در کتابخانه مشغول می کرد. سلیا در کتابخانه سخت مشغول نوشتن تحقیق تغییر شکل اش بود. زمانی که برای برداشتن کتاب جدید و گذاشتن کتاب های قبلی بین قفسه ها می رفت سنگینی نگاهی را حس می کرد . سلیا می توانست قسم بخورد که شخصی را پشتش دیده که سریع پنهان شده .
در ترم جدید درس ها سخت تر و تکالیف سنگین تر شده بود . هوا تاریک شده بود و سلیا خسته و کوفته به سمت سالن عمومی اسلیترین راه افتاد . تا وارد سالن شد شخصی او را بلند کرد و روی کولش انداخت ، سلیا شوکه شده بود و کیف و وسایلش روی زمین ریخته بود . سلیا همانطور که سر و ته بود متوجه شد شخصی که او را بلند کرده یک پسر چهارشانه است و دو برابر سلیا قدش است سلیا فریاد زد " اوی.. گنده بک منو بزار زمین" پسر سلیا را رها کرد و سلیا توقع زمین سفت را داشت اما روی کاناپه نرم سالن عمومی فرود آمده بود . پسر با تعجب و لحنی بامزه گفت " به من گفت گنده بک ، من گنده بکم ؟!" سلیا متوجه شد جز پسر و سلیا دو نفر دیگر هم در سالن عمومی هستند. سلیا عصبانی شده رو به پسر برگشت و گفت " معلوم هست چیکار می کنی ؟" خنده دو نفر دیگر بلند شد سلیا توجهش به آنها جلب شد . هر دو روی کاناپه نشسته بودند و از خنده دل هایشان را گرفته بودند . یکی از آنها دختری لاغر با قد متوسط و موهای مشکی بود و دیگری پسری با موهای فر پر پشت و چهره ای سفید با چال گونه بود و او هم مانند دختر ، بزرگتر از سلیا به نظر می رسید . سلیا متعجب مانده بود ، اصلا نمی فهمید اینجا چه خبر است . پسر هم رفت و کنار دوستانش روی کاناپه نشست . پسر با لحن شوخی و غر غر کنان روبه دوستانش و سلیا گفت " اصلا لازم نیست تشکر کنید ! خیلی ممنونم ! کاری نکردم !" دختر رو به پسر گفت " خیلی خب تایرون چرا انقدر غر می زنی" و بعد رو به سلیا کرد و دستانش را بهم کوبید و با خنده گفت " به اکیپ ما خوش اومدی " سلیا گیج و منگ گفت " ها..."پسری که نامش تایرون بود گفت " فکر کنم زیاده روی کردیم بچه هنگ کرد ." دختر دوباره شروع به صحبت کرد " خب بزار از اول شروع کنیم ، من کایرام ، این تایرونه و اینم جیکه ، ما تو رو به دوستی بر گزیدیم ."
سلیا متعجب تر و گیج تر تکرار کرد " ها ..." ایندفعه جیکوب شروع به صحبت کرد و گفت " کایرا خیلی غر می زد بابت اینکه تو اکیپمون چرا پسرا دو تان اما اون باید تک باشه پس ما هم تصمیم گرفتیم عضو جدید اکیپ انتخاب کنیم ، ما تو رو تو کتابخونه دیدیم و تو انتخواب شدی " جیکوب دستانش را باز کرده بود جوری با آب و تاب صحبت می کرد که انگار سلیا افتخار بزرگی کسب کرده بود . سلیا که حالا از شوک خارج شده بود کمی سرش را کج کرد و روبه آنها گفت " شما ها حالتون خوبه ؟!" تایرون گفت " خب همین یکی رو تو اکیپ کم داشتیم " تقریبا نیم ساعتی گذشت و سلیا از ان گیجی در آمده بود حالا در سالن عمومی جلوی شومینه دایره ای نشسته بودند، خودشان را معرفی می کردند و باهم صحبت می کردند . تایرون بادی به غبغب انداخت و گفت " چون من از همه بزرگترم من اول شروع می کنم ، اسمم تایرون و فامیلیم ریکاردو است . سال چهارمم و ۲ سال اول رو در مدرسه دورمشترانگ درس خوندم و پارسال به هاگوارتز اومدم . اصالت خانوادگی ام هم مال ایتالیاست. اما سال هاست که خاندان ما ایتالیا زندگی نمی کنه ." کایرا شروع به صحبت کرد " خب بسه دیگه نوبت منه . من کایرام و فامیلی ام سابینه سال سومم و از اول هاگوارتز درس خوندم ." جیکوب شروع به صحبت کرد " حالا نوبت منه . من جیکوب وینچستر ام و بچه ها جیک صدام می کنن سال سومم و منم از اول هاگوارتز درس خوندم ." جیکوب سکوت کرد و سلیا متوجه شد نوبت اوست صدایش را صاف کرد و گفت " من سلیام . سلیا استارک . سال اولم . اصالتا انگلیسی ام " جیکوب دست اش را لا به لای مو هایش برد و آنها را روی صورتش ریخت و با چهره ای که به جای ترسناک بودن بسیار خنده دار بود گفت " اووو.....من یه استارک ام الان می خورمتون " سلیا پقی زد زیر خنده ، این حجم از دیوانه بازی از انها بعید بود . هیچکس تا به حال گذشته او را به سخره نگرفته بود اما این به مذاق سلیا خوش امده بود . انها حتی می دانستند که سلیا کیست و باز خواسته بودند با او دوست شوند .
سلیا خواست کمی از این جو خارج شوند برای همین با خنده پرسید " حالا چرا من ، من سه چهار سال ازتون کوچیک ترم ." کایرا گفت " مگه مهمه ، ما هم از تایرون یه سال کوچیک تریم . مهم استعداده و عقله . بعدم به نظرمون یه نفر که دوئل اش خوب باشه رو تو گروه کم داشتیم که الان درست شد." سلیا بلند شد وقتی به سمت خوابگاهش می رفت با خنده گفت " شما ها واقعا دیوونه اید". سلیا روی تختش دراز کشید اصلا نفهمید این سه نفر چجوری سر راهش سبز شدند و اصلا چگونه با آنها دوست شد . چند روزی می شد که اینگونه نخندیده بود حالا احساس بهتری داشت آن شب حتی خبری از کابوس هم نبود . یک خواب ارام و لذت بخش .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عابی