10 اسلاید امتیازی توسط: ⚘Hannah⚘ انتشار: 4 سال پیش 140 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بچه ها این اولین بخش از داستان منه امیدوارم خوشتون بیاد لطفا نظر بدید.??
سلام بچه ها ? قبل از شروع داستان یک نکته رو بگم: داستان من فقط راوی سرگذشت فلاوانکا نیست بلکه شخصیت های زیادی رو داخلش جا میده. اما محوریت با فلاوانکا هستش. راستی هر کس امتیاز بیشتری کسب براش یک کد میاد میتونه با استفاده از اون کت توی قسمت بعدیه داستان من مشارکت کنه و ایده بده.
(از زبان فلاوانکا)*** سلام و درود به تمام زمین نشینان امروز قسد دارم زندگی نامه خودم رو در زمانی که هنوز جانشین مادر و پدرم بودم تعریف کنم. اما قبل از اون خودم رو معرفی میکنم. من دختر اصلان هستم، دختر مردی که نارنیا رو با آوازش پدیدار کرد، مردی که از برادران و خواهران حریص خود جدا شد تا آلوده آنها نشود. من دختر اِما پرگرین هستم زنی یتیم که فرزند نور شد و با کمک پدرش صاحب تاج و تخت قلب فلاوا شد. من همسر پیتر پادشاه کبیر آسمان های نارنیا هستم. من خواهر شاهزاده تاریکی هستم. من مادر ۵ فرزند شجاع، مهربان، زیبا، صادق و فداکار هستم، هارمونی، هری، هلن، هوگو و هستیا. من ملکه زیبا و مقتدر قلب فلاوا هستم.
اون روز اولین روز ورود من به فلاوا بود. من سوار بر کالسکه ای از بلور بودم لباسی مجلسی که از ساتن سرخابی و حریر صورتی دوخته شده بود بر تن داشتم. زمانی که به دروازه های قصر نزدیک شدیم مادر مهربانم اِما با تعداد زیادی از خدمتکارنش که لباس هایی سفید از جنس حریر پوشیده بودند منتظر ورود من جلوی در اصلی تالار ایستاده بودند. کمی دلشوره داشتم اون روز اولین روزی بود که به قصری به این عظمت میرفتم. در حال فکر کردن به همین موضوع بودم که پیتر دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:....
فرزندم من یک پرنسس بودم اما در واقع فرزند خوانده ملکه و همسرش بودم.
پیتر گفت: نگرانی...*_ نه.*_ واقعاً.*_خب اگه راستشو بخوای آره این اولین بارمه.*_همیشه اولین بار ها وجود دارن.*_ اوه، راستی پیتر اولین باری که وارد نارنیا شدی چه حسی داشتی؟*_خب میدونی من اون زمان خیلی بچه بودم... من عاشق برف و برف بازی بودم!!*_ فکر کنم منم به کمی برف نیاز دارم!*_خب بعدش فهمیدم که همه اون برف های خوب توسط یک جادوگر بد به وجود اومدن!!*_ اوه درسته جادیس.
بچه ها ببخشید به علت یک سری محدودیت ها مجبور به این کار شدم( بچه ها _ این علامت برای زمانی هستش که دونفر باهم مکالمه میکنن و * این هم برای گزاشتن فاصله)❤❤
در حال حرف زدن با پیتر بودم که به دروازه های قصر رسیدیم. پیتر سریع از کالسکه پیاده شد و در رو برای من باز کرد و دستم رو گرفت تا من پیاده شم. در حالی دست پیتر رو گرفته بودم با هر قدم به مادرم زندیک تر و نزدیک تر میشدم و این باعث میشد قلبم تند تر بزنه جوری که میخواست سینه ام رو بشکافه و بزنه بیرون. پیتر کمی دستم رو فشار داد و گفت: نفس عمیق بکش.*_ میترسم..*_من کنارتم به من اعتماد کن.*_ خیلی...نگرانم.*_ شجاع باش مثل همیشه.* لبخندی زدم و گفتم: فکر میکنی من شجاعم.*_ نه.... من مطمئتم که هستی.* یک نفس عمیق کشیدم و سرم رو بالا گرفتم. وقتی به مادرم رسیدم، مادرم با لبخندی ملیح منو نگاه کرد و در آغوش گرفت. آغوش مادرم به من احساس امنیت و آرامش میداد و باعث میشد همه نگرانیم از بین بره.
عزیزم خوشبخت بودن به حامی داشتن نیست بلکه مربوط به خودته خوشبختی واقعی رو زمانی درک میکنی که داستان من تموم بشه....
من برای استراحت به داخل اتاقم رفتم اتاق من خیلی بزرگ بود، با این حال اتاق با وسایل زیادی پر کرده شده بود. همه چیز در اتاق سفید بود و از دور برق میزد مثل این بود که روی همه وسایل اکلیل پاشیده باشن. با این حال جذاب ترین بخش اتاق گل ها بودن، اتاق با انواع گل ها تزئین شده بود و ریسه هایی از مرواریدهای درشت و شکوفه های سفید و صورتی نمای فوق العاده ای به اتاق داده بود. اتاق خیلی گرم، و دوست داشتنی بود و صدای دلنواز موسیقی به همراه عطر دلنشین گل ها اتاق رو پر کرده بود. بودن در اتاق به من احساس آرامش میداد. نزدیک شومینه نشستم، جلوی شومینه پر از کوسن های رنگی بود یکی از کوسن ها رو زیر دستم گذاشتم و به آتش خیره شدم. ناگهان یک نفر با صدای آرام گفت: سرورم، نگاه کردن به آتش ممنوع و خطرناکه.*_خطرناک؟*_مادر بزرگتون بانو لئونورا این کار رو ممنوع کردن.*_واقعا؟*_بله بانو، البته اگر میخواهید از آتش استفاده کنید باید از پودر های کنار شومینه استفاده کنید.*_ اوه، من اصلا اینا رو ندیدم.*_اینجا ۵ پودر به رنگ های متفاوت هست این پودر ها رنگ آتش رو به رنگ خودشون تغییر میدن و قدرت اون رو محدود به گرم کردن میکنن به طوری که میتونید آتش رو لمس کنید.*_چقدر جالب!*_بانوی من لطفا این لباس ها رو بپوشید، جشن ۲ ساعت دیگه آغاز میشه.*_بسیار خب بزارشون روی میز.*_راستی فراموش کردم بگم،من رزالین هستم، از امروز به بعد من خدمتکار شما هستم.*_ اسم زیبایی داری، فقط باید در جشن برقصم؟*_این نظر لطف شماست. و در مورد رقص بله باید برقصید، میتونید این کار رو انجام بدید؟*_تقریباً.*_مشکلی نیست ما دو ساعت مهلت داریم تا تمرین کنیم.*_باشه من به تو تکیه میکنم.* بعد از پوشیدن لباس شروع به تمرین رقص کردیم. تا اینکه ناقوس به صدا در اومد، این یعنی وقت شروع جشنه.
فرزندم، لئونورا قبل از مادرم اِما بر فلاوا حکومت میکرده.
همراه رزالین وارد مهمانی شدم و کنار پدرم که میان من و مادرم نشسته بود نشستم، بعد از چند ثانیه موسیقی شروع شد و با شروع شدن موسیقی نمایش هم آغاز شد. نمایشی که با کار فوق العاده خنده دار دلقک ها شروع شد و با تئاتری که حیوانات سخنگو انجام دادن به پایان رسید. بعد از پایان نمایش رقص آغاز شد، مادر و پدرم بلند شدند و با هم شروع به رقصیدن کردند، همینطور که مشغول نگاه کردن به مادر و پدرم بودم، رزالین خم شد و توی گوشم گفت: شاهزاده من، نمیخواهید برقصید؟*_چی؟...با کی برقصم؟*_بانوی من، با فرمانروای نارنیا ایشون منتظرتون هستن.*_واقعا؟*_بله، برید دیگه سرورم.*_خیلی خب، رفتم.* خیلی آروم بلند شدم و به سمت پیتر رفتم و وقتی بهش رسیدم لبخندی زد و گفت:فکر کردم نمیخواید بیاید.*_متاسفم...این اولین باره که توی مجلس رقص شرکت میکنم.*_افتخار رقص میدید، بانوی من؟*_البته.* وقتی شروع به رقصیدن کردیم پیتر گفت:خیلی خوب میرقصید.*_ممنون اما این بخاطر لطف رزالینه.*_پس باید خیلی ازش ممنون باشم.*_چرا؟*_چون قرار نیست پامو لگد کنید.* لبخندی زدم و به رقص ادامه دادیم. بعد از رقص همه مهمان ها سر جای خودش نشستند و مادرم شروع به سخرانی کرد: ابتدا از پروردگارمان تشکر میکنم که این همه نعمت رو به فلاوا عطا کرده است و دوم از شما سپاسگزارم که امروز اینجا جمع شدید و از من و فرزندم حمایت می کنید، ای مردمان عزیز فلاوا امروز روزیه که دخترم به قصر آمده، امروز روزی فراخوانده است، امروز روزی است که من دخترم رو به طور رسمی فلاوانکا می نامم و او را جانشین خودم اعلام میکنم.* بعد از اینکه مادرم این رو گفت تمام مهمانان به من، فلاوا و فلاوانشینان درود فرستادند و از هر کشور یک نماینده بلند شد و به من تبریک گفت. بعد صرف شام مهمانی هم به پایان رسید. بعد از مهمانی به اتاقم رفتم روی تختم دراز کشیدم، در حال فکر کردن به مهمانی بودم که ناگهان خوابم برد....
داخل خواب زنی سیاه پوش رو دیدم، اون زن با خشم به من نگاه میکرد حتی پلک هم نمی زد. ازش پرسیدم:کی هستی؟*_این دومین باره.*_چی؟*_این دومین باره.*_چی دومین باره؟*_عشق، مقام، زیبایی همه مطعلقه به منه.*_متوجه نمیشم.*_به زودی خواهی دید.*_تو کی هستی؟*_کابوس تو...پرنسسی از جنس تاریکی، منتظرم باش بزودی همه چیز رو پس خواهم گرفت.* از خواب پریدم، قلبم تند تند میزد. در همین لحظه رزالین رو صدا کردم، رزالین وارد اتاق شد یک لیوان آب خنک به من داد و از من پرسید:حالتون خوبه بانوی من؟*_بله، فقط یک خواب بد بود...نگران نباش، حال من خوبه.*_بانوی من میتونم بپرسم چه خوابی دیدید؟*_یک زن...یک زن سیاه پوش.*_زن سیاه پوش؟*_اره، اون گفت پرنسسی از جنس تاریکیه.* بعد از اینکه اینو گفتم چهره رزالین نگران شد و گفت بهتره دیگه درباره اش فکر نکنم....
به زودی خواهید فهمید اون زن کیه.
بچه ببخشید این داستان انقدر طول کشید امیدوارم خوشتون بیاد لطفا نظر بدید و کد امتیازتون رو برام ارسال کنید.
خداحافظ منتظر نظراتتون هستم.
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
?عالی بود?
دوستان نام کاربری من در تلگرام F_SH_14@ هستش.
اگر ایده ای دارید اونجا پیام بدید و بگید.
تست خوب و جالبی بود
کد من 122
?? نام کاربری تلگرامم رو گذاشتم.
میتونید مراجعه کنید و ایده هاتون رو بنویسید.
بچه ها ببخشید داستان انقدر ضعیف بود من به خاطر یکسری مشکلات مجبور شدم در سه قسمت رو در یک قسمت جا بدم. ببخشید.?
دوستان، من داشتم فکر میکردم بهتره داستانم رو داخل یک وبلاگ ادامه بدم چون در اینجا محدودیت در ارسال تصاویر هست. و من برای هر بخش از داستانم یک تصویر دارم.
لطفا راهنماییم کنید.????
سلام عالی بود کد 90
سلام عالی بود نظر هم که دادم کد من 90 بود میتونم کمکت کنم؟؟
عزیزم اگر دوست دارید مشارکت کنید به سه روش میتونید اینکار رو انجام بدید:
۱. میتونید ایمیلتون رو برای من ارسال کنید.
۲. میتونید نام کاربری تلگرامتون رو برای من ارسال کنید.
۳. میتونید همین جا ایده تون رو ارسال کنید.
(بعدا توضیحات بیشتری میدم)