
قسمت هجدهم...
با لبخندی نافذ حاکی از اعتماد به نفس داخل شد و پس از احوالپرسی با یکایک آنان بر روی صندلی ای خالی نشست. در نهایت نیز با موفقیت خود را در جلسه نشان داد و توانست ثابت کند که لیاقت چنین جایگاهی را به عنوان یک تازه وارد دارد. به خوبی نیز از او متقابلا استقبال شد و مورد توجه سایرین قرار گرفت. پس از اتمام جلسه از یکایک آنان خداحافظی کرد و پیروزمندانه از آنجا خارج شد. مملو بود از ذوق و شوق و خوشحالی؛ به گونه ای که کم بود هر لحضه مانند بمب شادی منفجر شود. سوئیچ ماشین را درون کیف خارج کرد و به سمت ماشین رفت. قبل از آنکه سوار شود نگاه کوتاهی از روی غریزه به دو طرف خورد کرد. چشمش به یک موتورسوار بدون موتور که درون پیاده رو ایستاده بود و او را تماشا می کرد افتاد. بدون آنکه ذره ای شک نسبت به او وارد قلبش کند، سوار شد و پس از روشن کردن ماشین نگاهی به آن از آینه بغل سمت پیاده روی انداخت.
هنوز همان جا ایستاده بود. کم کم شک به دلش راه پیدا کرد. بخاطر کلاه کاسکت نمی توانست بداند که کیست و آیا واقعا او شخصی است که به او نگاه می کند یا خیر؟. این شک بیجا را کنار گذاشت و ماشین را به حرکت انداخت. در طول مسیر پشت سرش را از درون آینه بغل چک کرد و پس از ندیدن موتور سوار خیالش راحت شد و به رانندگی خود ادامه داد. به جای رفتن به خانه، به سمت خانه استیسی حرکت کرد تا با او دیداری بعد از یک هفته داشته باشد. به طرز عجیبی احساس دلتنگی شدیدی نسبت به او می کرد. در وسط راه از استارباکس دو کاپ نوشیدنی و دسته گلی گرفت تا به استیسی هدیه دهد.
به محض رسیدن پس از پارک کردن ماشین با دسته گل و بسته استارباکس به سمت واحد او رفت. زنگ در را زد و منتظر ماند. در همین حین که منتظر ایستاده بود دو نفر از ساکنان آپارتمان را دید که درحال جا به جایی مبلی بودند و به سمت پائین می آمدند. بخاطر فضای کم موجود به در تکیه داد تا ابتدا رد شوند. اما به محض تکیه دادن او در باز شد و به داخل افتاد و هردو بسته استارباکس و دسته گل به هوا رفتند. استیسی فوری شجاعت به خرج داد و آن دو را از دستش گرفت تا حداقل خود او بر زمین بیافتد. به علت افتادن از پشت کمرش را گرفت و بلند شد. _اوف کمرم. استیسی خنده ای کوتاه سر داد و گفت: _آخه چرا به در تکیه دادی دختر؟! حالا خوبی؟.
_آره خوبم، چه میدونم داشتند مبل جا به جا می کردند و جا برای عبور نبود برای همین تکیه دادم که بهم نخورند، چه می دونستم که قراره اینجور از پشت بیافتم زمین. _حالا خوب شد اینارو نجات دادم، بیا داخل. _دستی نمیرسونی؟. _شرمنده، میبینی که دستام پره خودت زحمت بلند شدنو بکش. به ناچار زمین و چارچوب در را گرفت و خود را بلند کرد. پس از داخل شدن در را پشت سرش بست و به سالن رفت. استیسی پس از قرار دادن گل ها درون گلدانی با ظرفی از شیرینی و قهوه داغ به پیش او آمد. _چه نیازی بود که زحمت بکشی. _هیچ زحمتی نکشیدم، واسه خودم تازه درست کرده بودم که در زدی. پس از قرار دادن ظرف شکلات و قهوه بر روی میز عسلی کنار او نشست و یکی از پاهایش را بر روی دیگری انداخت و از بغل به مبل تکیه داد و قیافه ای کنجکاو و آماده برای شنیدن حرف به او نگاه کرد. _چیه چرا چنین نگاه می کنی؟. _می دونم اومدی یه چیزی بهم بگی، از برق توی چشمات می تونم بخونمش.
لبخند بر روی چهره اش پدیدار شد و با ذوق به سمتش چرخید و گفت: _دقیقا، باورت نمیشه که واقعا چقدر الان خوشحالم بابتش. _راجب چیه؟. با ذوق و شوق و حرکات دست شروع به تعریف کرد. _جلسه امروزم با انجمن ادبی، فکرشو کن جلوی ۹ نفر از معروف ترین و خبره ترین نویسنده های کشور، بخوای توی جلسه کنفرانس بدی، اولش خیلی استرس داشتم ولی کم کم ترس رو ریختم و بهترین کنفرانس ممکن رو دادم و توانستم با قدرت نشون بدم که واقعا لیاقت اینو دارم که در این حرفه باقی بمانم. _آفرین بهت دختر پرتلاش و شجاع من، کارت حرف نداره. با لبخند رضایتمندانه پس از شنیدن تعریفی که به دنبالش بود قهوه و یک دانه از شیرینی ها را برداشت، پس از زدن گاز ریزی از آن جرعه ای از قهوه نوشید. به مکالمه با او درباره موظوعات مختلف از جمله موظوعات همیشگی و مورد علاقه استیسی پرداخت؛ اما همچنان ناخودآگاه به آن موتورسواری که به او خیره شده بود فکر می کرد و راجب هویت او کنجکاو بود. نگاه های خیره او را بر حساب آن گذاشت که یکی از طرفدارانش بوده و فقط به او نگاه می کرده است و هیچ چیز خاصی نبوده است. پس از نیم ساعت از او خداحافظی کرد و به خانه برگشت. پس از وارد شدن به داخل خانه سوئیچ و کلید خانه را بر روی جا کفشی قرار داد و به آشپزخانه رفت تا تکه گوشتی برای پخت استیک از یخچال بیرون بگذارد، اما با در باز آشپزخانه که به داخل حیاط پشتی باز می شد مواجه شد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)