
ممنونم از شمایی که میخونین و ناظرین محترمی که منتشر میکنن
یک ماه اول سال به هر سختی که بود گذشت. در ابتدا، وقتی دروس ریاضیات جادویی و علوم مشنگی را برای سال سوم انتخاب کردم، هیچ فکر نمیکردم انقدر سخت باشند! البته که باقی دروس نیز خیلی اسان نیستند. مخصوصا معجون سازی. پرفسور اسلاگهورن واقعا معلم خوبیست اما مشکل این است که من و درس معجون سازی با هم پدرکشتگی داریم. به هیچ وجه آبمان در یک جوب نمیرود. تا الان هم با کمک سیریوس و جیمز موفق به پاس کردن امتحانات شدم. بعضی وقت ها به هوش ان دو نفر حسودی میکنم. ریموس میگوید من هم مثل انها جادوگر خوب و باهوشی هستم. خب راستش در درس ورد های جادویی و تغییر شکل من از ان دو نفر کم نمی اورم. همینطور دروس حفظی مثل تاریخ. درواقع ،حالا که فکر میکنم میبینم تنها مشکل من معجون سازی است.
از ان طرف سالن عمومی، ریموس را میبینم. بالاخره برگشته. دو روز گذشته را در هاگوارتز نبوده. که این خودش نظریه من و جیمز را تایید میکند. همان نظریه ای که در تعطیلات با جیمز به ان رسیده بودیم و به محض رسیدن به هاگوارتز به سیریوس و پیتر گفته بودیم. شب اول، ما چهار نفر شنل نامرئی جیمز را پوشیده و به بالای برج نجوم رفته بودیم. ابتدا جیمز شروع کرد:« خب بچه ها، من و لیزا تو تعطیلات فکر هامون رو رو هم گذاشتیم و به یه نتیجه رسیدیم.» پیتر گفت:« خب در مورد چی هست؟» من پاسخ دادم:« در مورد ریموسه. دقت کردین هر چند وقت یک بار غیبش میزنه و بعد با رنگ پریده و جای زخم پیداش میشه؟» بقیه با سر تایید کردند. جیمز حرف من را ادامه داد و گفت:« ما تاریخ این غیبت ها رو بررسی کردیم و دیدم همه شون موقعی اتفاق میفته که ماه کامله! و از اونجایی که هر بار برمیگرده چند تا جای خراش روی صورتش هست، پس ما به این نتیجه رسیدیم که…» جیمز برای وارد کردن هیجان بیشتر به انها چند ثانیه مکث و کرد و ناگهان با صدای اهسته گفت:«ریموس یه گرگینهس!»
پیتر از فرط تعجب یک قدم به عقب پرت شد. اخم های سیریوس در هم رفت و گفت:« منطقی به نظر میاد.» پیتر فریاد زد:«منطقی؟ اگه اون یه گرگینه بود دامبلدور اونو تو هاگوارتز راه نمیداد» من گفتم:« یعنی تو بهانه های ریموس واسه غیبت های ناگهانیش رو باور میکنی؟» ادای ریموس را در میاورم:« مامانم مریض بود؛ بابام بیمارستان بود؛ مامانبزرگم میخواست بره سفر؛ یه کلاغ از بالای خونه مون رد شد؛ تو حیاطمون بارون اومد؛ بیخیال پیتر یکم منطقی فکر کن.» سیریوس گفت:«ولی چرا تا الان به ما نگفت؟» من پاسخ دادم:« احتمالا میترسیده ما طردش کنیم، که خب حق داره چون اکثر ادم ها از گرگینه ها بدشون میاد؛ ولی ما باید کمکش کنید، حتما خیلی واسه ش سخته…طفلکی.» از ان شب تا الان همه ما نهایت تلاشمان را میکنیم تا ریموس را به هر نحوی خوشحال کنیم.
موقعی که در هاگوارتز نیست، ما از حرف های اساتید برایش یادداشت بر میداشتیم و نزدیک ماه کامل، حواسمان بهش بود تا اتفاقی برایش نیفتد. طی همین رفت و امد ها متوجه شدیم که ریموس به طور کامل از هاگوارتز خارج نمیشود. هرماه، همراه خانم پامفری به سمت ان درخت عجیب و غریب که در سال اول کاشته شده بود میرفتند و انجا ناپدید میشدند. در ابتدا فکر میکردیم در ان قسمت از هاگوارتز، جادویی که باعث میشود نتوانیم غیب و ظاهر شویم وجود ندارد، اما با ازمایش های فراوان( سیریوس یکی از دانشاموزان سال هفتمی را راضی کرده بود که درانجا سعی کند غیب و ظاهر شود) دریافتیم که اینگونه نیست. بعد از ان روی درخت تحقیق کردیم و دیدیم که یک «بید کتکزن» است که با شاخو برگ هایش هر چه در اطرافش جولان دهد را کتک میزند.
بعد از ان تصمیم گرفتیم کمی بیشتر خطر کنیم. یک شب که ریموس و مادام پامفری مثل هر ماه به سمت درخت بید کتکزن میرفتند، شنل نامرئی جیمز را پوشیدیم و دنبال انها راه افتادیم. در انجا دیدیم مادام پامفری با چوبدستی اش یک تکه چوب را به پرواز دراورده و به قسمتی از ریشه درخت میزند. پس از ان بید کتکزن ارام میگیرد و ان دونفر به راحتی به درون حفره ای زیر درخت میروند. پس از چند دقیقه مادام پامفری از ان حفره بیرون میاید اما خبری از ریموس نیست. پیتر با هیجان امیخته با ترس گفت:«اون… با ریموس چیکار کرد؟ اونو کجا برد؟» جیمز گفت:« اروم باش. اون که نمیتونه موقعی که ریموس یه گرگ میشه پیشش باشه؛میتونه؟» پیتر که انگار قانع نشده بود دوباره گفت:«پس ریموس کجاست؟» سیریوس گفت:« احتمالا یه جایی اون زیر هست که ریموس موقع تغییر شکل میره اونجا، ولی کجاست؟» من گفتم:« این چیزیه که باید بفهمیم.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت