

ساعتهاست که سکوتِ بلندی جریان دارد. آنقدر بلند که حالا میتوانم صدایِ تپشهای نامنظم قلبی را که برای بقا میجنگد، بشنوم. جریان نفسها گاه آرام و گاه تند میشوند؛ اما جریانِ افکار از آنها پیشی میگیرد. شوریِ خون زیر زبانم لانه کرده و مخلوطِ بوی خون و عرق، کثافتیست که روزهاست همراهیام میکند. حال شاید تسلیم شدهام؛ تنِ نیمهجانم با آن همه زخم و جراحت از همیشه خستهتر است و دیگر اجازهی جنگیدن نمیدهد. ذهن از همیشه دقیقتر کار میکند و کوچکترین جزئیات را پردازش میکند. زمان کش میآید و از همیشه کندتر میشود؛ حالا ثانیهها به دقیقهها، و دقیقهها به ساعتها تبدیل میشوند. اما زمان، آن بیرون همیشه جریان خواهد داشت؛ دنیا بدونِ من متوقف نخواهد شد.

قاتل دیگر برنمیگردد، چرا که میداند قربانیاش همین حالا هم با مُردهها تفاوتی ندارد؛ اما اشتباه میکند. هنوز زندهام، تا ساعاتی دیگر پیوندِ روح و کالبدم شکسته میشود و قاتل به هدفش میرسد. اما او نمیتواند روحم را بگیرد، نمیتواند خاطرات و نشانههایی که من را یادآور خواهند شد از بین ببرد.

حالا سقفِ آجریِ زیرزمین بعد از آن همه زل زدن، تبدیل به صفحهی نمایش ذهنم میشود. اولین صحنه متعلق به مامان و باباست، وقتی که منِ ۵ ساله را روی تاب هل میدهند و صدایِ خندههایشان طنینِ انداز ذهنِ تاریکم میشود. حالا تصویر نوزاد کوچولویی را میبینم که از همان ملاقات اولمان، وقتی او را به عنوانِ خواهری تازه متولد شده در آغوشم گذاشتند، آن لبخندِ بامزه را تحویلم داد و در جایی از قلبم خانه کرد.

و آخرین تصاویر فقط مخصوصِ یک نفر است. باید همهی جزئیاتِ مربوط به او را مرور کنم تا همیشه همراهم بمانند. حالا آن چشمانِ سحرآمیزش را مانندِ همیشه در چشمانم قفل میکند؛ آن چشمها نورافکن تاریکیهای وجودم بودند. اصلا چه منظرهای بینظیرتر از خندههایی که دلم را قلقلک میدادند وجود دارد؟ آیا پس از من، دیگر اینگونه خواهد خندید؟چه بلایی سرش خواهد آمد؟ چطور دلم میآید تنهایش بگذارم؟ آخرین قطرههای اشک روی صورتم میچکند و ردی سوزان بهجا میگذارند. قاتل باز هم اشتباه کرد، مرا اینجا رها کرد تا تنهایی مرا در خود خفه کند. اما تنها نیستم؛ او هرگز تنهایم نمیگذارد.

تکهای از او هنوز با من است؛ دستبند فلزی دور مچم آفرینندهی لبخندی است که آخرین غنیمتم خواهد بود. باید برای او چیزی به جا بگذارم؛ پیامی کوچک. باید بداند که او تمامِ وجودیتِ من خواهد ماند؛ باید بداند هرگز تنهایش نخواهم گذاشت. باید بداند که تا روزِ ملاقاتِ دوبارهمان همهجا همراه و مراقبش خواهم بود.

با آخرین نیرویِ تنم، سرم را روی زمین میچرخانم. با جوهری از خونِ خود که در گودیِ کوچکی روی زمین جمع شده و قلمی از جنس انگشتانِ لرزانم، روی زمین سنگی کنار سَرَم، برایش مینویسم: "143- از اینجا تا ماه و از ماه تا اینجا، ۲ بار." و او مانند همیشه در گوشم زمزمه میکند: " 143- از اینجا تا ماه و از ماه تا اینجا و از اینجا تا ماه، ۳ بار."

و در این رقابتِ همیشگی آنقدر ادامه میدهیم تا هیچکدام پیروز نشویم و تسلیم یکدیگر شویم. او پیدایم خواهد کرد؛ مثل همیشه. ردِ نخِ نامرئیای که ما را بهم وصل کرده دنبال میکند و دوباره بهم میرسیم؛

اما اینبار فقط من او را خواهم دید؛ از نزدیکترین فاصله، از پنجرهی قلب او که خانهی ابدیم خواهد بود. -ژیوار🪽' دوشنبه، ۲۰ اسفند ۱۴۰۳؛ ۰۰:۰۷
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
143: رمزیست عددی به معنای دوستت دارم
تعداد حروف I love you*
"یک-چهار-سه" به لیست این فرق میکنه🧠 افزوده شد. توسط ۳۰۹۵
______________
وای؛ خیلی لطف دارین😭🤝🏻
"یک-چهار-سه" به لیست فروغ میپسندد . افزوده شد. توسط فروغ
_____________
خیلی متشکرم😭✨
زیبا بود :)
دست به قلم خوبی داری.
نظر لطف شماست😭🤝🏻
وایب قشنگی بهم میدی میتونم بیام پیوی صحبت کنیم؟
بله حتما؛ خوشحال میشم🤝🏻
"یک-چهار-سه" به لیست حس خوب؟ افزوده شد. توسط Lili
_________________
وای؛ خیلی ممنونم😭
زیبا بود>>>
ممنون از شما که خوندی🤝🏻
"یک-چهار-سه" به لیست زیبایی افزوده شد. توسط ɴᴏᴠᴇᴍʙᴇʀ
____________
خیلی ممنون😭
حقیقتا دست به قلمت عالیه، خیلی توصیفات عمیقی نوشته بودی، دمت گرم ادامه بده🍻
خیلی ممنونم؛ نظر لطف شماست🤝🏻🤍
قشنگ بود
ممنونم🤝🏻