
داستان کوتاه...

کاراملی دوست داشت. قهوه اش را می گویم. همیشه گوشه ای تک و تنها می نشست. با یک دستش فنجان داغ را می گرفت و با دست دیگرش کتاب را. تمام دنیایش همان دو بود. او بود، نوشته ها و جرعه چند لحظه یکبار قهوه اش.

موسیقی کلاسیک در بوی تند و خوشایند قهوه تنیده بود و تمام فضای کافه را پر کرده بود. همه چیز همانطور بود که همیشه بود. همانقدر عادی... همانقدر همیشگی. مثل تمام وقت ها بودم. لبخند به لب... کتاب به دست. با ذرات کیک بازی می کردم و به دنیای خودم بر می گشتم. دنیایی که لا به لای نوشته های پیش رویم بود. تا آن روز آنجا دنیایم بود. تا آن لحظه از آن روز خاص که ابتدا فکر کردم عادی است. فکر کردم. فکر.

آمد. لبخند به لب. موهایش خوش حالت ترین موهایی بودند که تا آن روز دیده بودم. از همه بدتر، همان رنگی بود که عاشقش بودم... قهوه ای روشن. چشم هایش هم همان رنگ بود. از قرار معلوم قول گرفته بود موها و چشم هایش را با رنگ من ست کند... شاید از قصد بود. از قصد؟ چه می گویم! او که مرا را نمی شناخت. لباسش... اگر آن لباس را به تن نمی کرد محال ممکن بود لحظه ای تعلل کنم. مطمئنا قدم اول را برمی داشتم. شاید درونش هم همان قدر زیبا بود که چهره اش؟

اما نه. حتی لبخند هم نزدم. با اخم بزرگی پیشانی ام را چین دار کردم و به لباسش زل زدم. لباس پیش خدمت ها بدجور ذوقم را کور کرده بود. از همه بدتر، از ظاهر لباس مشخص بود قرن ها از دوخت آن گذشته است. حسابی رنگ و رو رفته بود و رویه نازکی که از آن مانده بود، رنگ لباسی که زیر آن پوشیده بود را به راحتی نشان می داد. چطور ممکن بود؟ ممکن نبود من عاشق او شوم. این پیشخدمت کجا و من کجا؟ خودم را گول زدم... عاشقش نشدم! نه! اما...

از آن روز به بعد کار و زندگی ام را تعطیل کردم و به بهانه های مختلف به آن کافه رفتم. البته که این وسط برای دلم هم بهانه آوردم... نه ببین آخه! امروز داری اونجا میری چون هوس قهوه کردی... آره!... اما نه تنها قهوه سفارش نمی دادم، بلکه چند بار وسیله هایم را جا گذاشتم. کارم شده بود پشت میز نشستن و زل زدن به او در حال لبخند زدن و سفارش گرفتن از مشتری ها. چه دلم می فهمید چه نه، من عاشقش شده بودم؛ بدجور. مخصوصا که اهل کتاب بود. هر لحظه ای که برای استراحت پیدا می کرد جایی برای خودش دست و پا می کرد و بساط کتاب خواندن را علم می کرد. هنوز هم به خاطر دارم که چطور با ذوق به کتاب هایش زل می زد و در دنیای آن غرق می شد. عاشق رمان های عاشقانه کلاسیک بود.

هفته ها یا شاید هم ماه ها آنجا می رفتم. دیگر همه کارکنان آنجا مرا می شناختند. حتی بوهایی هم برده بودند که من فقط به قصد خوردن قهوه آنجا نمی روم. اما... آن روز... کاش هیچ وقت فرا نمی رسید. از آن روز دیگر ندیدمش. دیگر نیامد. با خود فکر کردم شاید برایش مشکلی پیش آمده، شاید فقط برای چند روز مرخصی گرفته است. اما نه. چند روز نبود. هفته ها گذشت و نیامد. سراغش را که از رئیس آنجا گرفتم دلم ریخت...

+ برای جور کردن هزینه های درمان مادرش از یه شهر دیگه اومده بود. سه ماه کار کردن کافی بود که پولو جور کنه و برگرده. راستی باهاش چی کار داری؟ اشک هایم که ناخداگاه سرازیر شده بود را پاک کردم و اولین چیزی که به ذهنم رسید را سرهم کردم... – اِم راستش... راستش من دانشجوی ادبیاتم. چند باری که دیدمش متوجه شدم به ادبیات علاقه خاصی داره، فقط.. فقط... ذهنم یاری ام نمی کرد. بی ربط ترین حرف دنیا را به او زده بودم و واضح بود که مرد به من شک می کرد. –چه جالب! اونم دانشجوی ادبیاته. کاش زودتر می گفتی!

کاش زودتر می گفتم... دیر شده بود. بعد از آن روز هرگز ندیدمش. هیچ نشانی از او نیافتم. مثل نسیم ملایم و گزکز کننده ای بود که برای لحظه ای از کنارم عبور کرده بود و بعد برای همیشه رفته بود. برای همیشه. بعد از او ظاهر زندگی ام همانطور مانده بود. همانطور می گذشت و می گذشت. تنها فرقی که داشت این بود دیگر من نبودم. من همیشگی... تبدیل به آدم افسرده و بی روح شده بودم. غرورم برایم گران تمام شد... گران!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من فکر میکنم غرورش اتفاقا براش گران تمام نشد یه نکته ایی هست اینکه ما اینهمه با ادمها برخورد میکنیم مگر با همشون باید در ارتباط باشیم؟ شاید فقط ظاهرشون برای ادم جالب باشه ولی ممکنه همونی نباشن که ما بر حسب ظاهرشون انتظار داریم...
حق با شماست! این صرفا یک داستان کوتاه بود که به عشق در نگاه اول اشاره می کرد. حتی یه جا هم اشاره کردم که شاید درونش اونقدر زیبا بود که ظاهرش؟ یعنی حتی شک داشت که نکنه فقط چهره اش زیبا باشه. غرورش برای این براش گرون تموم شد چون بهش فرصت نداد حتی به اون آدم نزدیک بشه:)
خیلی قشنگ بود سناریو سازی تکراری اما اون توصیفاتش اونو خاص کرده بود انگار قبلا این حس ها رو تجربه کردی... فقط متصدی کافه چجوری از زندگی خصوصی مشتریش خبر داشت؟ اینم باید در نظر بگیری ... ولی در کلیاتش پستی بود که من پسندیدم
🧡✨
خب ممکنه از هر طریقی خبردار شده باشه. مثلا به رئیسش گفته به خاطر مشکلی که داره پول سه ماه رو زودتر بده؟
ممنون از دقت و وقتی که گذاشتی🤝😃
اطلاعات مخفی از vienna (بررسی)
+قلمتون
🥲🧡✨
فانتوم ستودنیه، خسته نباشید:)
خیلی قلم خوبی داری عالی بود ادامه بده موفق میشی
انرژی مثبت✨🧡
عالی بود، عالییی
مرسی🧡✨
خودتتتت🛐
مرسی عزیزم✨😄🧡
کاور🛐
پستات🛐