
زمانی که امیدی نبود، روشنایی نبود و لذتی نبود... تو همهی آن ها را فراهم کردی

از زمانی که کودک بودم و به یاد دارم، در این دنیا ظلم و بی رحمی بیشتر از همیشه بود. این اختلاف طبقاتی که در این دنیا وجود داشت، باعث آوارگی و رنجش بیشتر فقیران و نیازمندان شده بود. برای ما یتیمان که قربانی این ناعدالتی و نابرابری شده بودیم، دیدن ش.کن.جه شدن دوستانمان و خانوادهمان غیر قابل تحمل بود، اما افسوس که از دست ما کاری بر نمی آمد. تا زمانی که من تصمیم گرفتم هوش و ذکاوت خود را به کار گیرم تا این دنیا از قفس شیـ.اطینی بی وجدان خلاص شود.

نقشه هایی برای نجات دادن این مردم بی گناه کشیدم و آن هارا به عمل رساندم، اما چیزی بیشتر از نجات دادن و عملی کردن نقشه هایی که با دقت زیادی کشیده شده بود، لازم بود،من باید تبدیل به شی.طانی میشدم که برای نجات دادن ده ها نفر باید جان فردی شی.طان صفت را میگرفتم، چاره ای جز قبول کردن این شرط نداشتم. قبول کردن این شرط باعث شد تا تنها نور امیدی که در تاریکی سو سو میزد خاموش شود. همیشه خودم را مورد سرزنش قرار میدادم، من خودم را لایق مزگ میدانستم چون معتقد بودم شیا.طینی که در این دنیا زندگی میکنند باید پاک شوند و کسی که آن ها را پاک کرده، شی.طانی که عدالت را اجرا کرده هم باید از روی زمین محو شود، ان شی.طان،کسی جز من نبود.

دیگر دنیا برای من پوچ شده بود، دیگر معنی نداشت. من این دنیا را به اتاقی تاریک، بی معنی، سرد و بیروح تشبیه میکردم. هر روز برای زمانی که کارم در این دنیا تمام میشد، لحظه شماری میکردم. تا زمانی که تو را دیدم، چهرهای پر شور و شاد، با امیدی که هیچ زمانی شعلهاش خاموش نمیشود. آری، تو فرشتهی نجات من بودی، فرشته ای که مرا از مزگ نجات داد. اما افسوس که تو از من دور بودی، نمیدانستم برای دیدن دوبارهی چهرهی بی همتای تو، باید چه کنم. تصمیم گرفتم خودم را به شروری بی رحم و ظالم تبدیل کنم تا تو کسی باشی که جرم های مرا آشکار میکند و به قهرمانی مهربان و دلسوز تبدیل میشود.

دیگر به تنها ارزو هایم رسیده بودم، اینکه این دنیا را پاک کنم، دوباره چهرهی زیبا و پر طراوت تو را ببینم و برای لحظه ای رنگی بر روی زندگیام بپاشم، ولی دیگر کافی بود، بهتر بود از این دنیا میرفتم تا تو در آسایش و آرامش زندگی کنی، اما چه کسی می دانست... در لحظهی آخر زندگیام از احساسات تو آگاه شدم کسی چه میدانست، چه میدانست که ما متعلق به هم بودیم؟ زمانی که چند لحظهی دیگر قرار بود در آتش جه.نم بسوزم، تو لحظه ای درنگ نکردی و به نجات من شتافتی، در آن لحظه به چشم من، پرنده ای بودی که بال هایش را باز میکرد تا هرچه زودتر کسی را که مدت ها به انتظارش نشسته بود، در آغوش بگیرد... تو مرا در آغوش گرفتی، آغوشی که از هر کدام از لحظات زندگیام زیبا تر و دلنشین تر بود. تو احساس واقعیات را به من گفتی، تو اثبات کردی که (( دوستم داری! ))
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دلیلی که من همشو نگاه نکردم اینه که داره تموم می شه و بد جور اسپویل شدم ،خیلی سنگین ، البته از وقتی که شروع کردم به نگاه کردن اسپویل شدم .
نگران نباش هیچ اتفاقی واسه لیام و شرلی نمیوفته هردوتاشون سالمن فقط این نوشته داره حسی که لیام تو قسمت آخر داشت رو نشون میده
خوبه ممنون ، پس می رم ادامه شو نگاه می کنم .
زیبا بود 🪄
مرسیییی💖
چه وایب خوبی داره شرلی و لیام💝🛐🌙
دقیقا >>>>>>
اخجون پست ژددیدددد،،عالییی بوعدد
مرسییییی💖
خودت بگو آخه با این حجم از زیبایی باید چیکار کنم دخترر؟!
در مقابل پستا و نوشته های شما هیچی نیستتت😭🌷
نگو قشنگم آخههه! @---@
بی نظیر بود🥲
نه مثل شمااا🤭🌷
خیلی قشنگ بودد
مرسییییی
اخرش خیلی ناراحت کننده بود
*گریه 😭
واقعا؟ شاید گریهه😭
خیلی قشنگ بودددددد
خسته نباشی:]
مرسیییی💖😭