
چند قسمت داستان

دخترک چند لحظه ایستاد.او نباید اینطور حراسان باشد ولی نفس نفس زدن اش از دویدن به ترس او دامن زده بود.به دستش نگاه کرد،انگار چیزی بیشتر از یک زخم کوچک با دست او پیوند خورده بود.انگار طلسمی از سلول ،سلول بدن اش عبور میکرد و میخواست کل وجودش را بگیرد.لحظه ای حس کرد که این زخم او را خواهد کشت..

لیا:«هی خواننده کوچولوی محله!»دخترک شکه شده به لیا نگاه کرد.قلب اش شروع به تند راه رفتن کرد و از دویدن دست کشید.:«سسلام»لیا چند قدم به دخترک نزدیک تر شد و خودش را هم قد دخترک کرد..:«میخوای کیف ات را بیارم؟»دخترک آنقدر استرس کشیده بود که فکر به سنگینی یک کیف از خودش بزرگتر،به ذهنش نرسد.با تردید کیفش را به لیا داد تا برایش بیارد چون خجالت کشید بهش نه بگد.لیا به محض گرفتن کیف:«از الان تو تبدیل به یک سلبریتی شدی،کیفت را بقیه برایت میارن!»لیا یک لبخند به پهنای صورتش میزند.گونه ی دخترک صورتی رنگ میشود و سرش را می اندازد پایین.با صدایی که به زحمت شنیده میشود:«خجالتم نده»

دخترک به همراه لیا تا خانه رفت.لیا زنگ خانه را برای دخترک زد و کیف را به او داد.لیا:«فعلا»..دخترک با لبخندی کوچک وارد خانه شد،کیفش را بغل کرده بود.به محض رفتن لیا دستش شروع به درد گرفتن کرد،نمیدانست تا کی قدرت پنهان کردن درد را دارد.وارد اتاق اش شد و کیفش را کنار گذاشت

نیمه شب در خواب کمی حرکت کرد،پا هایش اش پتو را حس نمیکرد.پتو فقط نیمه ای از بدنش را گرم میکرد،از جای بلند شد تا پتو را صاف کند ولی نگاهش به آینه افتاد..دو دستش را بالا فاصله روی به روی دهانش گرفت و جیغ کشید.حس کرد هر صدم ثانیه قصد آزار دادن اش را دارد آنطور که دیر می گذشتند.قلبش مثل آتش زبانه می کشید و وحشت و ترس وجودش را گرفته بود.با خودش تکرار کرد نه این من نیستم.من فقط هفت سالمه..

چهره اش سفید تر شده بود و موهایش از خرمایی به خاکستری تبدیل شده بود. چرخی کوتاه زد،دستانش مثل دستان زنی بالغ کشیده شده بودند و قدش بلند تر.این نمیتوانست او باشد ولی وقتی کمی حرکت میکرد،میدید که بدنش این بدن است،یک بدن بزرگتر از سن او..به سمت کمد لباس هایش رفت،لباسی که فکر میکرد در آینده اندازه اش میشود را،پوشید. کیف مدرسه اش را خالی کرد چند وسیله را درون کیفش ریخت. با استرس دستگیره ی در را فشار داد..

در را با عجله باز کرد و با باز شدن در پسر مو حنایی ظاهر شد.در را بلافاصله بست و بعد از چند دقیقه فکر کردن به اینکه چاره ای جز این ندارد دوباره باز کرد.زبانش قفل شده بود و نمیتوانست حرفی بزند که چرا او اینجا آمده یا اینکه چرا او تبدیل به یک دختر بالغ شده آن هم یک شبه،احساس دیگری هم بود.احساسی که به او جرئت دو چندان میداد چیزی که تا قبل از تبدیل اش به یک دختر بالغ نبود!میخواست از همه چیز برسد ولی پسر مو حنایی فقط چند کلمه گفت:«همراهم بیا»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
*بپرسد
چقدر غلط املایی دارم
چرا زدم قسمت پنجم..باید روز پنجم مینوشتم
روز ششم موخوامممم