
قسمت بیستم فصل دوم....
_کمکی میتونم بهتون کنم خانوم؟. _می خواستم که جناب نویچ رو ببینم. _متاسفم ولی کسی جز شرکا و افرادی که خود جناب نویچ اجازه داده اند اجازه ورود و دیدار ندارند. _اگر الان بهشون بگید که لیلی لمینز اومده حتما متوجه خواهند شد. منشی کاملا جدی گفت: _متاسفم خانوم ولی همین که گفتم، لطفا برید تا به نگهبان نگفتم شمارو ببره. عصبی دستانش را مشت کرد و بی اعتنا به ته.د.ی.د او به سمت در راهی شد و در را باز کرد و پس از داخل شدن محکم در را بر روی منشی کوبید. جک که پشت میز خود درحال چک کردن پرونده ای بود بدون بالا بردن سرش و اطلاع از فرد داخل شده از روی حدس خود گفت: _جوابم رو که شنیدی پسرجون، محض اطلاع بگم که نظرمم اصلا تغییر نمیدم. اما جوابی نشنید، چرا که لیلی کمی محو طراحی درون دفتر او شده بود و تحت تاثیر قرار گرفته بود.
یک دفتر بزرگ که کف و قسمتی از دیواره و ستون های آن با سنگ مرمر سیاه و رگه های طلایی ساخته شده بود و در سمت راستش تماما شیشه ای بود و سمت چپش یک کتابخانه نسبتا بزرگ و مجسمه ای یونانی مانند به الهه ها و میز بزرگ جک در وسط اتاق قرار گرفته بود. جک پس از نشنیدن صدایی سرش را بالا برد و با دیدن او نقاب اخم بر چهره اش زد و با لحنی خشک و جدی گفت: _میشه بدونم که کی هستید و اینجا چی می خواهید؟. حواسش را از فضای اطرافش گرفت و سرش را به سمت جک چرخاند و به سمت میز او رفت و در فاصله یک متری با میز ایستاد و به او چشم دوخت. یک کت و شلوار مشکی با کرواتی قرمز رنگ بر تن کرده بود و در کنار لب و پیشانی اش چروک افتاده بود، دسته ای از موهایش نیز سفید شده بودند. کاملا علائم افزایش سن را در ظاهر او می توانست ببیند. هرچند در نظر او مقداری مانند هنگامی بود که اولین بار دیده بود.
_سلام آقای نویچ، فکر نمی کردم که خیلی زود منو یادتون رفته باشه، کمی فکر کنید شاید منو به یاد آوردید. جک کمی چهره او را آنالیز کرد و پس از نیافتن فردی آشنا با چنین چهره ای در خاطرش گفت: _متاسفم ولی شمارو نمی شناسم. کمی لب پائینش را جمع کرد و با لحنی معترض و ناراحت گونه گفت: _وای چطور منو به یاد نمیاری عمو؟. با شنیدن کلمه《عمو》از دهان او کمی چشمانش را ریز کرد و به چشمان آبی رنگ او چشم دوخت و آنگاه صورت همان دختربچه مظلومی که قبلا دیده بود جلویش ظاهر شد و برایش آشکار شد فردی که اکنون رو به روی اوست کیست. با تعجب گفت: _لیلی؟. نیشخندی زد و جواب داد. _درسته! خودمم. پرونده را رها کرد و از روی صندلی خود بلند شد و پرسید. _اما چطور ممکنه؟ تو...تو واقعا تغییر کردی، بزرگ و بالغ تر شدی. _درسته تغییر کردم اما نه فقط ظاهراً، نمی تونید تصور کنید از هنگامی که دیگه برای دیدنم نیومدید چه چیزها تغییر کرده، اما چرا؟ چرا دیگه ترکم کردید؟.
با کمی منِ منِ و گیجی در یافتن جواب، بالاخره جواب داد. _من متاسفم لیلی اما واقعا نمی توانستم بیام، چون کار و مشکلات منو مشغول به خودشون کردند به طوری که به محض اومدنم وقتی به پرورشگاه رفتم خانوم کندی گفت که از اونجا رفتی. عصبی گفت: _من عذرخواهی نمیخوام، می توانستید اون موقع بهم علت نیومدنتون رو حداقل با نامه یا گفتن به خانم کندی بگید و اطلاع بدید که ازتون دلخور نشم، اصلا هیچ اطلاع ندارید که چند روز و شب منتظر اومدنتون و دیدنتون هنگام داخل شدن، از پشت پنجره اتاق بودم. تن صدایش ملایمت و شرمندگی به خود گرفت و جواب داد. _من واقعا متاسفم لیلی، میدونم که بد کردم بدون اطلاع به تو غیب شدم.
با سردی گفت:_دیگه نمی خوام شرمندگی ای بشنوم چون دیگه اهمیتی نداره و خودم میتونم از پس چرخاندن زندگیم بر بیام؛ علت اومدنم فقط دیدنتون بود که دیگه وقتشه برم، روزتون بخیر جناب نویچ دوباره شمارو خواهم دید. پس از اتمام حرفش از او روی برگرداند و به سمت در به حرکت افتاد. پس از خارج شدنش جک کلافه م.ش.ت.ی بر روی میز کوبید و دستی به صورتش کشید و خود را بر روی صندلی ولو کرد. باورش نمی شد که واقعا آن دختربچه کوچک ۶ ساله اکنون برای زدن چنین حرف هایی به او تا اینجا آمده باشد. با دیدن او و رفتارش درست به یاد پدرش می افتاد؛ او نیز هنگام استعفا دادن از کار برای او و جفری چنین رفتار سرد و شجاعانه ای از خود نشان داده بود.
دلشوره ای عجیب به قلبش نفوذ کرد. از این حال ترسیده و مضطرب خود متعجب شد. نمی دانست که اکنون برای چه می ترسد یا این دلشوره و اضطراب ناشی از چه هستند؟!. دشمن شدن او را با خود محال می دید. چرا که او چه علتی می توانست اصلا برای دشمن شدن پیدا کند؟ ترک کردن او؟. خنده ای عصبی سر داد و خطاب به خود گفت: _بی خیال جک، فکرشو نکن هیچی قرار نیست بشه، اون هیچ کاری نمیتونه کنه، اون هیچی نمیفهمه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت