
چند قسمت داستان

دخترک حس بهتری داشت.عاطفه با دست های مشت کرده رسید و به دخترک نگاهی کرد.عاطفه با افکار مشت کرده و دخترک با بغضی نیمه تمام در گلو دست خود را باز کردند و دست دادند،گویی خود میدانستند این دوامی نمی آورد ولی مژه ی بهاران به از زمستان بی پایان..مادر دخترک بعد از این دخترش را به خانه برد

هوا کاملا تاریک بود،پسری قد بلند و خوش لباس با چشم های چند رنگی و یک کت کرمی در حال قدم زدن در سالنی خالی.در ابتدا مثل قطرات باران آهسته قدم بر میداشت ولی بعد از آن حرکات تند شد.پسرک میدوید سالن طولانی میشد،ساختمان متروک بود.پسرک به دنبال کسی بود ولی جز سراب های خالی، از توهم بسیار چیزی نمی یافت..تنها دویدن به دنبال بی نهایت پوچ

دخترک از خواب پرید،قلب اش تند میزد.به اطراف اش نگاه کرد و نفسی عمیق کشید.از جای اش برخاست. وحشت مثل سربازان دشمن در پشت دروازه ی بسته ،ستون های چوبی به قلب اش میزد تا بِدَرَد و به بیرون راه پیدا کند.چند قدم راه رفت..به سمت جسم خواب آلود مادرش نگاه کرد و پتو را بغل گرفت.او نباید مادرش را بیدار کند چون روز سختی را گذرانده بود.

کمی آب برای خودش آورد و جرعه جرعه خورد.قلب اش مثل آتش شعله شعله روی به خاموشی رفت و به روال سابق اش برگشت.او تا به حال پسری را در خواب ندیده بود..پسری در حال گشتن به دنبال کسی! به زمین خیره شد.بابا به دختر عمه وقتی رویا اش را تعریف کرد گفت:«حقیقیت ندارد و این یک فیلم کوتاه است که ذهن میسازد»ذهن من،فیلم کوتاه؟..پسرک قد بلند؟

چرا پسر؟چرا دویدن؟چرا به دنبال کسی گشتن؟چرا تاریکی؟..سوالات مثل مهمانی که آجیل ها را میگردد شروع به گردش کرده بودند و مثل ذائقه ی مهمانی که نمیداند چه بخورد،دخترک نمیدانست به کدام نظر اعتماد کند.به اتاق اش رفت،دفتر نقاشی را برداشت یک برگ از آن جدا کرد..چهره ی پسرک را کشید و کنارش توضیحات خواب را نوشت.انگار کلید شهر آرامش را در دست داشت آنطور که با خیالی آسوده دوباره به رخت خواب اش رفت

هوا روشن شده بود،دخترک چرخی زد و چشمش هایش نیمه باز شد و جیغ کشید..و پلک زد.کسی اطراف اش نبود ولی چند لحظه ی پیش دوباره آن مرد قد بلند پیش چشمان اش ظاهر شده بود.ترسید از جای بلند شد و به ساعت نگاه کرد..ساعت رفتن به مدرسه بود،دیر شده بود.لباس فرم صورتی رنگ را پوشید و کتاب ها را مثل آشپزی که برای پخت غذا عجله دارد درون کیف اش ریخت.کفش سفیدش را پوشید و با قدم های کوتاه پا به درون کوچه گذاشت
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زیبا بود،ادامه؟
*مژده ی بهاران