بچگی او ~

هیچی ~

⁦ ⁦با وجود تمام زخ.م های درونش ادعای بزرگی میکرد .. یک بچه کوچک با ادعای بزرگی ، انگاری که مجبور است بزرگ شود . ☆⁩⁩

انگاری مجبور بود از خودش در مقابل چیزی محافظت کند مجبور بود که قوی بماند . نمیدانم درونش چه می‌گذشت اما هرچه بود ترسیده بود .. اری آن بچه کوچک ترسیده بود ؛ ⁦☆⁩

چیز های زیادی وجود داشت که احتملا از آنها میترسید ، تاریکی ، رعد و برق ، تنهایی و هر آنچه که بچه هایی مانند او از آن می‌ترسند . ⁦⁦⁠☆⁩

نمیدانم از چه انقدر ترسیده بود . دوست داشتم بدانم درونش چه میگذرد ..دوست داشتم به او ثابت کنم هنوز وقت دارد . وقتی برای بچگی کردن ؛ ⁦⁠☆⁩