
پارت چهارممم

-حالا ولش کن یزدان چه گیری دادی به این دختر بیچاره. -اخه من مطمئنم که این دختر یه ربطی به من داره می ترسم مامانم این دختر رو فرستاده باشه که هم حواسش به من باشه هم باز دوباره گیرم بندازه و خفتم کنه. صدای خندیدن اهورا روی مخم میره حق داشت اینجوری بی خیال باش مامان اون که به زور لباس تنش نکرده بود بفرستتش پای سفره ی عقد. یکم دیگه با اهورا حرف زدم و بعد گوشی رو قطع کردم. امروز خیلی خسته شده بودم و می خواستم هر چه زودتر بخوابم اما عادت داشتم که قبل از خواب حتما دوش بگیرم. لباس دامادی که مامانم برام خریده بود از تنم در آوردم و بهش نگاهی انداختم پوزخندی زدم و گفتم: -واقعا فکر می کرد من با اون پرند ایکبیری ازدواج می کنم؟

لباس هارو با حرص روی مبل انداختم و سمت اتاق رفتم. خوبی این ویلا این بود که مبله بود و تموم وسایلی که برای زندگی احتیاج داشتی داخلش پیدا میشد. از بین انبوه لباس های داخل کمد یه دست تیشرت و شلوارک بو یه حوله برداشتم و سمت حموم رفتم. به نظر خودم که وسواس نداشتم و فقط به تمیز بودن اهمیت می دادم اما بقیه بهم می گفتن که وسواس شدید دارم. لباس ها رو داخل رختکن گذاشتم و وارد حموم شدم طبق عادتم آب سرد رو باز کردم و دوش کوتاهی گرفتم به موهام یکی از شامپو هایی که توی حموم بود رو زدم و بعد از این که یکم بدنم رو خشک کردم لوسیون زدم. اگه مامانم الان اینجا بود کلی به این کارم می خندید اما به نظر من این مسخره شدن به خوشبو شدن بدنم می ارزید. حوله رو دور بدنم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم می خواستم بعدا که بدنم کامل خشک شد لباس بپوشم. خواستم سمت اتاق برم تا موهامو خشک کنم که صدای آیفون بلند شد.

ابروهام از تعجب بالا پرید کی می تونست باشه این وقت شب؟ حوله رو کامل دور بدنم پیچیدم و سمت آیفون رفتم با دیدن چهره ی دختری که امروز چندین بار سر راهم سبز شده بود تعجب کردم اما وقتی چهره ی مضطربش رو دیدم بدون این که گوشی رو بردارم و حرفی بزنم درو باز کردم. در ورودی رو باز گذاشتم و خواستم سمت اتاق برم و لباس بپوشم که با سرعت خودشو به در ورودی رسوند و وارد خونه شد. سرش که تا این لحظه پایین بود رو بالا آورد و با دیدن من جیغ آرومی کشید. -صبر کن ببینم تو اینجا چیکار می کنی؟ پوزخندی زدم و گفتم: -اینو من باید از تو بپرسم که نصف شب پاشدی اومدی تو ویلای من...

با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد و گفت: -ویلای تو! خدای من مگه میشه انقدر اتفاقی؟ قیافه ام رو جدی تر کردم و گفتم: -معلومه که نمیشه مگه این که تو منو تحت نظر داشته باشی یا این که تعقیبم کنی. راستشو بگو مامانم واسه چی تو رو فرستاده دنبالم؟ اصلا اگه می دونه من اینجام چرا خودش نیومده دنبالم؟ -به...به خدا من نمی دونم داری در مورد چی حرف می زنی من فقط اومدم که از همسایه کمک بخوام اصلا اگه می دونستم تو توی این ویلایی نمی اومدم سراغت؟ رنگش شبیه گچ دیوار شده بود و معلوم بود حسابی ترسیده برای همین تصمیم گرفتم سر به سرش بزارم و گفتم: -خب حالا که فهمیدی اگه پشیمون شدی برو بیرون از یه نفر دیگه کمک بگیر... به لکنت افتاده بود و معلوم بود که حسابی ترسیده یهو مثل برق گرفته ها دستاشو بالا برد و روی چشماش گذاشت این دختر هم یه چیزیش میشد... -واسه چی چشماتو بستی؟ مثلاً می خوای منو نبینی؟ خب مجبور که نیستی از خونه ام برو بیرون...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)