
خب قضیه چیه؟ بین تمام کاراکترای انیمه ای به شخصه واقعا عاشق هیمیکو توگا بودم، این پست مال تقریبا چهارماه ماه پیشه و بعد از دیدن قسمت یکی مونده به آخر فصل هفت مای هیرو، این مزخرفاتی که نوشتم در مورد برداشت و درکیه که من از دورنیات هیمیکو توگا داشتم و خیلی رندوم حس کردم باید پستش کنم احتمالا همون قدر رندوم هم پاکش می کنم پس نگران نباشید:>
قطعا این عادلانه نبود. تو لایق پایان بهتری بودی؛ اما پیش از این بارها و بارها دیده بودم که عدالتی وجود ندارد، نه در این دنیا و نه در هیچ دنیای دیگری. صدایت توی گوشم می پیچد...؛ من راحت عاشق می شم! ناخودآگاه لب می گزم... ما شبیهیم، نه؟ من هم راحت عاشق می شوم، عاشق دختری که خندیدن را فراموش نکرده بود، حتی بعد از شناختن حقیقت محض پشت آفرینش؛ بی عدالتی. این حقیقت که در اقلیت بودن، یعنی تو از ما نیستی، و نگاه های زیرچشمی تحقیرآمیز و قضاوتگری که حالا مستقیما به صورتت دوخته می شوند. کم کم عادت می کنی قضاوت شان را صحیح ببینی، با خودت فکر کنی چه اهمیتی دارد تحقیر بشوی وقتی لیاقتت بیشتر از این نیست؟ تو فرشته ای بودی که باور داشتی بهشت جایت نیست... و البته واضحا نبود، قرار نیست تمام فرشتگان زیر شاخه ی دسته ای از افراد با برچسب خوب باشند. احتمالا کمی بعد انسان بودن را امتحان کردی و اینجا بود که شناختمت.
این دنیا ترسناک است... و واضحا اشتباه، اما من و تو هم آنقدر ها درست نیستیم، تو الهه ها، خدایان یا هر آفریننده ای که می تواند وجود داشته باشد را به سخره گرفتی و سزایش را دیدی... خنده ی تلخی روی لب هایم می نشیند...، البته تعریف از خود نباشد بازیگر ماهری هستم. اگر خودم نمی گفتم، امکان نداشت بتوانید تلخی نهفته در این خنده را بشناسید.... می دانی؟ من هم به اندازه ی تو از آدم ها ناامید شده ام؛ احتمالا خودت تنها کسی هستی که می توانی لبخند هایم را ترجمه کنی، تو خوب می فهمی که به مرور زمان، گریه جای خود را به خنده می دهد... آخر تمسخر زخم ها تحملشان را ساده تر می کند، یاد میگیری نقاب بزنی، اول بی تفاوتی و بعد شادی. با این وجود... ما که تعارف نداریم توگا؟ دیدن اشک هایت باعث شد امیدوار باشم نشان دادن خودم، حقیقت پشت نقاب هایی که هر روز می زنم به تو اشکالی ندارد... برای یک بار هم که شده می خواستم انجامش بدهم... حداقل به انجام دادنش فکر می کردم؛ البته، حالا برای این کار دیر شده، خیلی دیر.
مرگ با آدم شوخی ندارد، من هم با خودم شوخی ندارم. تو دیگر نیستی... و شما خواننده ی عزیزم، میخواهید بگویید او هیچ وقت وجود نداشته؟ پوزخندی تحویلتان خواهم داد، چرا، تا همین چند دقیقه پیش در رویاهایم زنده بود.... و حالا همه چیز به پایان رسیده. این پایان قطعا عادلانه نبود، خورشیدی که برای همیشه غروب کند؟ لب هایی که دیگر هیچ وقت به خنده باز نشوند؟ گندمزاری که برای همیشه خشک بماند؟... عادلانه نبود؛ اما هیچ چیز عادلانه نیست. پس این پایان را پذیرفتم... و حالا، دیگر امکان ندارد که وجود داشته باشی، حداقل نه برای من... به هرحال، متاسفم که انقدر دیر با تو حرف می زنم... البته، زودتر هم می گفتم فرقی نمی کرد، همیشه من بازیگر ماهری هستم در جایگاه تماشاچیان و تو آنتاگونیستی که برای نقش اصلی بودن متولد شده ای... تصحیح می کنم، شده بودی.
با خونسردی اشک های نریخته ام را پاک می کنم؛ چه اهمیتی دارد؟ بودن یا نبودنت هیچ چیز را تغییر نخواهد داد. به زندگی های بعدی اعتقاد ندارم، اما اگر صدها بار دیگر هم متولد بشوم، حتی اگر تمام عمرمان را هم باهم سر کنیم باز هم هیچ چیز تغییر نخواهد کرد. می دانی توگا؟ تو به روح مرده ات می خندیدی؛ اما دنبال انتقام گرفتن از قاتلش بودی، خودت را لایق تحقیر می دیدی؛ اما از تحقیر کنندگانت متنفر بودی... بهشت جای تو نبود، آدم ها هم تو را نپذیرفتند؛ اما بر خلاف من، می خواستی تغییر ایجاد کنی. می خواستی پایان بهتری برای خودت بسازی... و اشتباه ترین راه ممکن برای این کار را انتخاب کردی، تو بی گناه ترین شیطانی هستی که میتواند وجود داشته باشد... و من گناهکار ترین انسان! شاید هیچ وقت تغییر نکنم، تا ابد همین بازیگر ماهری که هستم بمانم... ؛ اما، با تمام این ها، اگر روزی، واقعا دلیلی برای لبخند زدن داشتم... آن دلیل قطعا تو می بودی... آخر من راحت عاشق می شوم! عاشق جهانی که هیچ وقت نساختی، عاشق لبخند های صادقانه ای که هیچ وقت نزدم و عاشق تمام لحظاتی که با هم نگذراندیم... ما بازیچه ی خوبی برای الهگان نبودیم؛ پس به امید دیداری دوباره در میان شعله های سوزان جهنم، شاید این بار نوبت آفرینندگان باشد که به ما پوزخند بزنند؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من راحت عاشق نمیشوم؛اما وقتی عاشق میشوم به مجنونها میمانم. چنان معشوق را عزیز میدانم که هرکس نداند فکر میکند از او بتی ساختهام و آنرا میپرستم...
به پای متن شما نرسید ولی خب.
فرصت الکی
فرصت؟
@مریم
حیف که صلح کردیم وگرنه رد می کردم...؛ بذار به این اکتفا کنم که چشمای تو هم همینطور>>>>>>>>>
______
چشماشو دیدی؟؟
معلومه که من آتو دست کسی نمیدم!:>
خاک عالم چرا اینو ندیدمم
ماست بر سرم نباید می دیدی!
دیدی؟؟
پست جالبی نیست، نمیخواستم کسی ببینه-
به خصوص آشنا
(مدیونی فکر کنی همین دلیل تغییر کاور بوده)
눈_눈 🩴
مریم خامم خیلی قشنگگ بودددد😭✨️
یکی از زیبا ترین متونی بود که خوندم:)
چشمای لونا جانم همه چیز رو قشنگ میبینه
نگفتی انقد قشنگ مینیویسی😠
اشتباه گرفتی ریکا خانوم:)
خیلی دیر دیدممم
دیر کدومه بابا کلا دو روزم نشده که!
معرفی میکنم : استاد ادبیات هستن ایشون :))
باز لیلی منو با یکی دیگه اشتباه گرفت-
استاد ادبیاتش رو که مطمئنم خودتی بقیش رو نمیدونم 🗿
نا نا اشتباه گرفتی-
نههه
چقدر زندگی در صلح سخته...
سختیای خودش رو داره ولی تو حقیقت رو میفهمی 🤡🤗
این حقیقت نیستا!
چرا_
نه خیر-
مهم نیست... من که میدونم تو کی ای 🤗
مهم نیست... من که میدونم نیستم
منم میدونم هستی
لازمه بگم عالی بود؟ 🤗💘
چشمای تو عالی دیدن:>
چند بار بگم چشمام حقیقت رو میبینن 🤗
من قرار نیست جواب بدم-
ما صلح کر-
من فقط در جواب ایموجی میفرست_ 💘🥰
منی که ایموجیم ندارم..:
:)))) ؟
+++
:»»»