
خیلی خوش اومدید
کمی دور و برم را نگاه کردم، اما چیزی ندیدم ..! تا میتوانستم چشمانم را باز کردم. همجا تاریک بؤد هرچه بیشتر نگاه میکردم تاریک تر میشد. انگار به ترسي که داشتم رسیدهام؛وحشتناک بود. میخؤاستم گریه کنم،آن مؤقع بود که فهمیدم اینجا همان جایی بود که در زندگی ام به آن فکر میکردم و اؤاخرش آن را احساس میکردم. کمی که گذشت کنار پاهام نوری گذر کرد،آن نور خیلی سریع بود. کنجکاو شدم،کم پیش میامد
کنجکاو شوم.سریع از جایی که بودم بلند شدم و دویدم،هرچقدر که میدویدم کمرنگ تر میشدم! چرا کمرنگ میشدم؟ چرا اینجایم؟ آن نور چیست؟ همانطور که این سؤالات را از خودم میپرسیدم کمرنگ تر میشدم!
زمانی که آخرین سؤال از ذهنم عبور کرد،قبل از آنکه از خودم بپرسمش ناپدید شدم... پلک زدم،متوجه شدم در گذشتهام. تمام کسانی که میشناختمشان آنجا بودند..! چه اتفاقی داشت ميافتاد؟ کمی مکث کردم زمان،زمان متؤقف شده بود! تمام خاطرات دقیقاً جلؤی چشمانم بودند! چرا اشک میریختم؟ این چه احساسی بود؟ حالا فهمیدم آن مؤقع که هم کلاسیام با من حرف زد، برای این بود که از من جزوهٔ ریاضی را میخواست! پس همه برای حرف زدند و ارتباط برقرار کردن با من،دلیل داشتند؟ اما این یعنی اینکه .. امکان ندارد ..
میخواهم برگردم ..تاریکی خیلی بهتر بود! تمام نظراتم راجب به کسانی که دوستشان داشتم،تغییر کرد! نمیخواهم بیشتر از این پخش بشؤد. "اما انگار متؤقف نمیشد،کم کم احساس کردم اضافیام." حالا به این نتيجه رسیدم که آنها من را دوست نداشتند، این من سادهای بود که همچین طرز فکری داشت. "من پشیمان بودم،حالا هیچ چیزی نمیدیدم جز تمآم کسانی که ازشان متنفر بؤدم" ایکاش با آنها آشنا نمیشدم،کاش فکر نمیکردم دوستم دارند. من آن هالهٔ تاریکی را میخواهم،میخواهم برای همیشه آنجا باشم. تنهای تنها!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اول؟
خیلیییی قشنگ بودد
تا آخر رفتییی؟ قربونت بشمم
اوهوم مرسی فدات شم💗
خسته نباشی نازنازیی
ناظرش بودمم
مرسیی فداتت بشمم چرا شخصی شد ولی:))
قربونت بشممم شخصی نکردیی؟😭
نه عزیزکم
مرسی سیسیی
خیلی قشنگ بودد😭
ناظر علیاششحکضکضکض