10 اسلاید پست توسط: 𝐋𝐢𝐥𝐲 انتشار: 3 ساعت پیش 69 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
............
![عکس](/frontend/images/tests/items/1738824805862.webp)
- بابا؟ میشه یه سوال ازت بپرسم؟ سیریوس با شنیدن این حرف، چرخید به طرف سیسیلیا کوچولو که با چشمان گرد تیله ای اش به او خیره شده بود. اما او برق رنجشی دخترانه را در چشمان دخترش ندید.
![عکس](/frontend/images/tests/items/1738825497871.webp)
+چیه، عزیزم؟ سیسیلیا کمی مکث کرد و بعد پرسید: "بابا، لوپین دوستته؟" انگار زیر قلب سیریوس خالی شد. گفت: "البته عزیزم." سیسیلیا دوباره مکثی کرد. "بابا، ما چرا اینجا قایم شدیم؟ مامان چی، اون کجاست؟"
![عکس](/frontend/images/tests/items/1738825641203.webp)
سر سیریوس گیج میرفت. انگار خنجری در قلبش فرو کرده بودند. بی اراده ذهنش دوباره رفت به طرف مارلین؛ به وقتی پیتر او را با طلسم آوداکداورا کش**ته بود. صدای jigh های مارلین در ذهنش میپیچید؛ فریاد خودش را و قهقهه های پیتر. چوبدستی را از جیبش در آورد و روی گلوی پیتر گرفت. "باهاش چیکار کردی؟ چرا... چرا؟"
![عکس](/frontend/images/tests/items/1738825880436.webp)
سیریوس به خودش که آمد، فهمید چهارستون بدنش میلرزد و عرق روی پیشانی اش نشسته. ریموس... ریموس... مارلین... مارلین... جیمز... جیمز... سیسیلیا با نگرانی گفت: "بابا، تو خوبی؟" سیریوس بغضش را قورت داد و تلاش کرد صدایش عادی باشد. "عزیزم، مامان برمیگرده... نگران نباش. بالاخره یه وقتی برمیگرده. ما هم ـ ببین، من فقط بهت میگم که باید از دست بعضیا فرaر کنیم.. باشه؟"
![عکس](/frontend/images/tests/items/1738826146847.webp)
سیریوس رویش را برگرداند. نمیخواست چشم سیسیلیا به اشک هایش بیفتد؛ اشک هایی که به او میگفتند؛ حقیقت را می گفتند. به او می گفتند مادرش دیگر برنمی گردد، پدرش جانش در خطر است و او هم همین طور. او، سیسیلیا. اشک هایی که به او نشان می دادند؛ سالها درد را. درد فراق مارلین، درد برای خنده های معصومانه سیسیلیا، درد برای خیا*ت پیتر، درد برای از دست دادن جیمز و لی لی، و درد برای از دست دادن ریموس.
![عکس](/frontend/images/tests/items/1738826382266.webp)
ریموسی که فکر میکرد او خائn است، نه پیتر. ریموسی که خنده هایش در خوابگاه، چشمان خسته اش، صورت زخ*می اش، برای همیشه در ذهن سیریوس حک شده بود. ریموسی که اشک هایش را فقط به سیریوس نشان می داد، هرگز او را سرز*نش نمی کرد...
![عکس](/frontend/images/tests/items/173882662763.webp)
ریموسی که وقتی سیریوس به دلداری نیاز داشت و غرورش جریحه دار شده بود، همیشه کنارش بود. ریموسی که جیمز عاشقش (منظور دوست داشتن زیاد هست) بود، ریموسی که حتی او و جیمز را هم با مهربانی بی اندازه اش تحت تاثیر قرار داده بود... سیریوس یاد زمان هایی افتاد که او و جیمز سوروس را اذ*یت میکردند؛ یاد اخم های عمیق ریموس و نگاهش که به ظاهر روی کتابش بود، اما ذهنش فقط پیش او و جیمز بود. همان ریموسی که همراه جیمز با سیریوس حرف نمیزد، چون نزدیک بود با کارش سوروس را به کش*تن بدهد...
![عکس](/frontend/images/tests/items/173882684778.webp)
=دو سال بعد= ریموس فریاد زد: "سیریوس! سیریوس، نه، نه، نه!" هری با خشم قدمی به طرف بلاتریکس برداشت؛ خشمی بی اندازه. ریموس دستانش را دور سینه هری حلقه کرد و او را محکم نگه داشت: "تو هیچ جا نمیری، هری." هری تقلا میکرد، بی اندازه تقلا می کرد، درد، اشک، با صدایی از ته قلبش فریاد زد: "نمیتونم! اون سیریوس رو کش**ته، پدفوت رو کش**ته! پدرخوندمو کش**ته! میفهمی، لوپین؟ باید بذاری من برم! باید!"
![عکس](/frontend/images/tests/items/1738827096816.webp)
"سیریوس! سیریوس! برگرد! من بهت نیاز دارم!" ریموس همین طور که ترجیح میداد بمی*رد ولی این حرفها را از زبان هری نشنود، همان طور که هری را عاجزانه نگه داشته بود، بدنش ناگهان سرد شد. قلبش تکه تکه شد. دلش میخواست فریاد بزند. فریاد بزند و سیریوس را ناراحت کند. سیریوسی که او را تنها گذاشته بود، سیریوسی که با او نمانده بود، رهایش کرده بود، مثل جیمز، مثل پیتر، مثل لی لی...
![عکس](/frontend/images/tests/items/1738827365751.webp)
=جنگ هاگوارتز= سیسیلیا جی*غ میکشید، جی*غ: "مونی! نرو، وایسا، مامانم رفته، بابام هم رفته، حداقل تو نرو! نرو! سیریوس دلش برا تو تنگ شده بود، من اشک هاش رو میدیدم، کوچیک بودم آره درسته، ولی میفهمیدم، فکر کرده بود تو تنهاش گذاشتی..." ولی سیریوس حالا او را تنها گذاشته بود. ریموس لحظه ای مکث کرد، بعد دیگر دیر شده بود. گذشتن طلسم را از بدنش حس کرد، دردی که نفسش را بند می آورد و صدای فریاد خودش از سر درد و تار شدن دیدش. نیمفادورا، نیمفادورا هم او را رها کرده بود... او در این دنیا تنها بود؛ دلش با تمام وجود میخواست کنار جیمز و سیریوس باشد، فقط یک بار دیگر، و لیلی، مارلین، نیمفادورا... ریموس لبخند کمرنگی زد و بعد برای همیشه چشمانش را بست.
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
آخه مگه من باهات چیکار کردم که این کارو با قلبم میکنی؟!😭😭😭
-بغض
آره دارم گریه می کنم و اتاقی ندارم که بهش پناه ببرم تا بقیه نبینن😭😭😭😭😭
🌊🌊🌊🌊🌊🌊😭😭😭😭🌊🌊🌊🌊🌊🌊
خب الان قلب من ذوب شد که... 💔💔💔🫠
ولی دردهایی که سیریوس و ریموس کشیدن... 😢😢
زیبا و عر آور بود...
هق هق هق هق...
❤️🔥❤️🔥💔💔
گریهههههههه 😭
.....
😥😭😭😭😭😭
گریه چیه بابا خاک رفته تو چش-
چرا با قلب من اینکارو میکنی؟🥲😭😭😭😭💔
تنها چیزی که میتونم بگم اینه که متاسفم...💔💔
داشتم میخوندمش حس کردم توو زندگیم اتفاق افتاده:)🥲
حس فوق العاده ای بهم داد❤️🔥❤️🩹💔
حداقل حالا میفهمی این دوتا مرد بی نظیر چی کشیدن...💔
😭😭😭😭💔💔