
خانه کجاست ؟ در این تست به این سوال پاسخ خواهیم داد

سر کوچه ایستادم .کسی مرا تحویل نمیگرفت .ماشین ها میامدند و می رفتند و حتی نیم نگاهی به من نمیانداختند . پیاده رو مملو از ادم هایی بود که گردنگاهشان انچنان قلبم را میسوزاند که به سنگ مذابی مانده بود .دیگر خسته شده بودم. وسایلم در ساک روی شانه ام بود ،چیز زیادی نبود .زندگیم هم همین بود . سه شلوار و دو تی شرت در ساک و سوییشرتی در تنم داشتم

باقی چیز ها را دور ریخته بودم : مثل مبلمان خانه،کمد و کتاب ها .چیز هایی مثل روح و امید و ارزو ها ... جا برای چیز های سنگین نداشتم ،چراکه سبک سفر میکردم .بنابراین _گرچه دلم نمیخواست_اما خاطراتم را هم دور انداخته بودم . ادم باید با ذهن باز سفر کند. دنیا و زندگی دربرابرم بیگانه بودند .اشنایانی نا اشنا که فقط از دور تماشایشان میکردم و کار دیگری از دستم بر نمیامد . ادم هارا میدیدم که ذهشان پر از افکار و اطرافشان پر از (دیگران )بود اما وقتی از زاویه دیگری میدیدمشان ،قلبشان خانه ی نفرت و زبانشان جایگاهی برای بیان غلط شده بود

معلوم نبود که هدفشان همین بود یا درست دوست داشتن را نیاموخته بودند . در این بهبوهه افکار بود که بیخانمانی را در برابرم یافتم . دستش را سمتم دراز کرد .گمان میکرد کیفم پر است از پول و طلا درحالی که اهی در بساط نداشتم . مهم نبود . پرسیدم :بی خانمان کجا میروی؟ در پی چه میگردی؟ خانه ویرانه است و جایی برای ماندن نیست . نگاهی خشک تحویلم داد . شاید انقدر ها هم که فکر میکردم خالی خالی نبود .کوله باری از خاطرات و ارزو های ناکام به دوش داشت و حیران ،اواره ی کوچه ها و خیابان ها بود .

برای او خانه معنای دیگری داشت. شاید کوچه ها برایش جایی امن برای ماندن گشته است ...یا شاید خانه برایش جایی بود که روزی خاطرات در ان میزیستند . چه میدانم؟! شاید حتی طردشده ی همان (دیگران)ی بود که خانواده مینامیدشان . دستش را دوباره سمتم دراز کرد ،گفت: چی داری؟

باران گرفته بود .نمیدانم در قلب خودم یا در جهان بیرون از انزوایی که برای خودم (خانه) میدانستم . دستش را تکان تکان داد . گفت:همانطور که خانه ها و قلب های ادمیان خالی از ساکنانش است ،وطن نیز پر گشته است از بیگانگان که نه خود میشناسند و نه معنایی از خانه میدانند . هرگز اینچنین احساس تهی دستی نکرده بودم . راهش را گرفت و رفت...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10
9
8
7
6
5
4
3
2
1