
به نام او و چشمانش که معنای آرامش را برایم به ارمغان آورد!

این من بودم. کسی که خودش را لابه لای نوشته ها و دنیای کلماتش غرق کرده بود. کسی که از منطق چیزی متوجه نمیشد و به دنبال احساسی واقعی در بین افکار و داستان هایش می گشت. درست مثل همانی که در سردترین شب برفین، در جایی که هیچ گیاهی سبز نمیشد، ملاقات کرد. کسی که درتقابل با او قرار داشت بدون ذره ای شباهت. اما میدانست کسی است که همیشه به دنبالش میگشته. یک روزنه نور در تاریک ترین سایه ها. میدانست که اشتباه نمیکند. میدانست که همه چیز برایش واقعی است ولی حتی قلب هم اشتباه میکند و به اشتباه، مسیر را برایت روشن خواهد کرد. اشتباه بود! اشتباهی بزرگ!

این را به خودش تلقین کرد تا باور کند :«نه! من اشتباه نمیکنم! این بار اشتباهی درکار نیست!». باور غلطش تبدیل به یک اعتقاد و سپس ایمانی مستحکم شد. ایمانی که او را به سمت پرتگاه نابودی راهنمایی میکرد. هزاران بار در بین راه از خودش پرسید :«اشتباه میکنم؟!». تردید داشت. شک میکرد ولی هربار شک و تردیدش برطرف میشد. با افکارش؟! نه. با باورهایی که او بهش نشان میداد. درست مثل گل آفتابگردانی که به دنبال خورشیدش میگشت. نوری که هرچند غلط اما واقعی بود برایش. گل رشد کرد اما در جهتی اشتباه و باعث شد از ریشه بیرون بیاید. گل، اشتباه کرد چه برسد به من؟!

انسان اشتباه میکرد. خطا داشت. درست مثل زمانی که از جایگاه ابدی اش تبعید شد. میخواستند دوری مجازاتش کند. اما او امید داشت. امید به ریسمانی که قلب ها را بهم وصل میکرد. او امیدی داشت هرچند واهی ولی حقیقی. تنها حقیقتی که بهش باور داشت را اینگونه نام نهاد :«تو!». ایمان «تو» را درکنار خطای «من» گذاشت و قدیسه ای الهی به نام «ما» به دنیا آمد. آن را پرستید و همه چیز را فدایش کرد. هرکاری میکرد که واقعیت پاک را در کنار گناهی تیره نگه دارد. او تلاش کرد و تلاش کرد ولی بازهم گاهی اوقات سیاهی سپیدی را در خود می بلعد و دنیایش را تمام میکند. این حقیقت بود یا رویا؟! کسی نمیداند

من به خاطر تو به خاطر هیچ، همه چیزم را از دست دادم. چیزهایی که در طی سالیان دوری، توانستم بدست بیاورم را یک شبه از دست دادم. همه چیز درست جلوی چشمانم، نابود شدند و فرو ریختند. اما تو چه کردی؟! تو ایستادی و نگاه کردی. نگاه کردی چگونه زمین خوردم و بال هایم شکست. تو مرا هل دادی به امید اینکه پرواز کنم ولی سقوط را تجربه کردم. برگرد؛ خواهش میکنم یا شاید هم التماس! کمکم کن دوباره بایستم و از نو شروع کنم. ترکم نکن، ای کسی که دنیا را به من نشان دادی. آن را از من نگیر! میخواهم منظره زیبایش را دوباره درکنارت تماشا کنم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بهبه،میبینم که پست جدید گذاشتی
قشنگ بود😭
تووو و پستاتتتت>
قوربونت بشممم
عاممم... این داستان یه انیمه هست یانه؟
عکساش عاره ✨️🤍
اها...3>
زیبا✨🪄
مرسی معاون ✨️🪄
هنرمندی قلمتتتت>>>>>
قوربونت بشممم
خیلی قشنگ بید🫠
به قشنگی چشاتتت :>>>
واووو خیلی قشنگ بود🥲
مرسییی شله شلهه >>>>
خیلی خیلی قشنگ بود🥹✨️🛐
مرسی زیبای من :>>>
وای چشمم کور شد...چقد خوب بوددددد😭😭😭✨✨✨
مرسی قوربونت بشم ☃️💕
واقعا زیبا مینویسی !
ماچ به کلت 💕☃️