
پارت ۴ "هاگوارتز" سلیا در کوپه نشسته بود و مانند ۲ هفته گذشته کتاب افسون های پدرش را در دست گرفته بود و یاداشت ها و جملاتی که پدرش در آن نوشته بود را می خواند . بعد از فرستادن بلیط قطار توسط پدرخوانده اش کورسوی امیدی در دلش روشن شده بود که شاید پدر خوانده اش می خواهد خود را امروز برای اولین بار به دختر خوانده اش نشان دهد اما حالا که چیزی به حرکت قطار نمانده بود امیدش نا امید شده بود و به کتاب پدرش روی آورده بود . در گوشه و کنار صفحات کتاب از افسون ها و روش های دوئل و بعضی اوقات شکل ها و جملات خنده دار استفاده شده بود و بعضی اوقات صفحات کتاب به طرز جالبی خالی بود ، سلیا در این فکر بود که شاید پدرش در آن وقت خواب بوده و یا علاقه ای به اون قسمت کتاب نداشته . از این افکار لبخندی به لبش آمده بود این روزها خود را به پدرش نزدیک می دید . قطار با صدای سوت شروع به حرکت کرد و سلیا کتاب را بست و آن را روی پایش گذاشت و خیره به ایستگاه ماند تا زمانی که دیگر فقط دشت و درخت ها قابل مشاهده بودند . سلیا دلش نمی آمد که از آن منظره چشم بردارد . امروز در نظرش بسیار زیبا و دل انگیز می آمد. چوب دستی اش در جیبش ، کتاب پدرش در دستش ، در سکوت از منظره لذت می برد و هر از چند گاهی یاد جوک های پدرش می آمد و خنده اش می گرفت . تقریبا نیم ساعتی گذشته بود و سلیا دوباره شروع به خواندن کتاب کرده بود و کوپه همچنان خالی بود.
مردی با قد متوسط و کمی چاق با ریش های کوتاه و موهای کم پشت وارد کوپه شد گفت " شب شما بخیر دوشیزه جوان آیا امکان داره توی کوپه شما بشینم ؟" سلیا حیران به چهره اش نگاه کرد و می توانست قسم بخورد که آخرین باری که به ساعت نگاه کرده بود ساعت ۱۲ ظهر بود . مرد لبخندی بزرگ و می توان گفت دلپذیر به چهره داشت و آنگاه سلیا متوجه شوخی مرد شده بود و لبخند کوچکی روی لبش امد کمی سر خود را تکان داد گفت " البته، فکر نمی کنم مشکلی باشه " مرد آمد روبه روی سلیا نشست . سلیا حالا با دقت به چهره اش ، متوجه لک هایی روی پوست او شده بود . مرد سرش را بالا آورد گفت "خب دوشیزه جوان خودتون رو معرفی نمی کنید ؟" سلیا گفت " من سلیا استارک هستم و شما ؟ " مرد گفت " اوه من پروفسور اورت هستم و امسال دفاع در برابر جادوی سیاه تدریس می کنم . و فکر کنم تو تنها باز مانده خانواده استارک هستی درسته ؟ " سلیا که کمی از این سوال آزرده به نظر می رسید گفت تنها به جواب "بله" اکتفا کرد و دیگر میان آنها گفت و گویی رد و بدل نشد . سلیا مشغول خواندن کتابش شد و پروفسور اورت مشغول نوشتن چیزی بود و عینکی را زده بود که از نظر سلیا او را بسیار بامزه می کرد .
در زمان ناهار سلیا ۳ غورباقه شکلاتی و یک جعبه آبنبات برتی بات خرید و مثل اینکه پروفسور اورت قصد خرید و خوردن ناهار نداشت و همچنان مشغول نوشتن بود . سلیا با خود فکر کرد " نکنه می خواد همین ورقه هارو برای ناهار بخوره ؟" بعد از فکر خودش خندش گرفت . سلیا دوست نداشت تنها غذا بخورد و این از بچگی عادتش شده بود که حداقل یک نفر هم که شده شریک غذایش باشد پس یکی از شکلات غورباقه ای ها و بخشی از آبنبات هایش را به طرف پروفسور گرفت و گفت " دوست ندارم تنهایی غذا بخورم " پروفسور کمی مردد بود اما با نگاه مصمم سلیا با تردید قبول کرد . شاید فکر می کرد این رفتار با دانش آموز صحیح نباشد و بعد با خودش فکر کرد نزدیکی و ارتباط درست با دانش آموزان آن هم در اولین روز شروع کاری اش به عنوان پروفسور هاگوارتز ممکنه کار بدی نباشه و بعد شروع به خوردن کردند .
دیگه ۱ ساعت بیشتر نمانده بود تا به هاگوارتز برسند . سلیا ردایش را پوشید و شروع به قدم زدن در قطار کرد.... با سوتی قطار ایستاد سلیا از قطار پیاده شد و تا سرش را بالا آورد مردی با قد حدود ۴ متر نظرش را جلب کرد از سال بالایی که از کنارش می گذشتند جملات " سلام ، هاگرید " ، " هاگرید ، حالت چطوره ! " شنیده میشد. با راهنمایی هاگرید آنها به سمت دریاچه رفتند . پروفسور اورت قبل از خارج شدن از قطار از سلیا جدا شده بود تا از ورودی مناسب پروفسور ها استفاده کنه . هرچه به دریاچه نزدیک می شدند سلیا باد خنک تری را روی صورتش احساس می کرد زمانی که بوی نم و ماهی تو مشامش پیچید متوجه شد که به دریاچه رسیده اند حالا قلعه هاگوارتز به خوبی مشخص بود و در آن شب زیر نور مهتاب و ستارگان به شکل شکوهمندی می درخشید . سلیا به همراه یک پسر با موهای خرمایی قد نسبتا بلند سوار قایق شد پسر کمی دست و پا چلفتی به نظر می رسید چون هنگام سوار شدن به قایق نزدیک بود هم خودش و هم سلیا را بندازه داخل آب . اما پسر بسیار مهربان به نظر می رسید . با احتیاط فراوان سلیا ، آنها از قایق پیاده شدند . و پس از کمی پیاده روی پشت در سرسرا ورودی ایستادند .
زنی با ردای سرخ رنگ روبه روی آنها ایستاد و گفت " من پرفسور مک گوناگال هستم . بهتون خوش آمد می گم امیدوارم که سال تحصیلی خوبی را آغاز کنید . پس از ورود به سرسرا توسط کلاه گروه بندی ، در چهار گروه ریونکلا ، هافلپاف ، گیریفیندور ، اسلیترین گروهبندی می شید . به این نکته توجه داشته باشید که گروه شما در هاگوارتز خانواده شماست و عملکرد شما در هاگارتز می تونه به گروهتون امتیاز اضافه یا کم کنه . هر گروهی که در پایان سال تحصیلی بیشترین امتیاز رو داشته باشه برنده جام گروه هاست ." بعد از حرف های پروفسور مکگوناگال درب سرسرا باز شد همه ارام و کمی با ترس از بین دو میز وسط عبور می کرد تا به میز اساتید رسیدند .
زنی با ردای سرخ رنگ روبه روی آنها ایستاد و گفت " من پرفسور مک گوناگال هستم . بهتون خوش آمد می گم امیدوارم که سال تحصیلی خوبی را آغاز کنید . پس از ورود به سرسرا توسط کلاه گروه بندی ، در چهار گروه ریونکلا ، هافلپاف ، گیریفیندور ، اسلیترین گروهبندی می شید . به این نکته توجه داشته باشید که گروه شما در هاگوارتز خانواده شماست و عملکرد شما در هاگارتز می تونه به گروهتون امتیاز اضافه یا کم کنه . هر گروهی که در پایان سال تحصیلی بیشترین امتیاز رو داشته باشه برنده جام گروه هاست ." بعد از حرف های پروفسور مکگوناگال درب سرسرا باز شد همه ارام و کمی با ترس از بین دو میز وسط عبور می کرد تا به میز اساتید رسیدند .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود میشه فالوم کنی
مثل همیشه عالییییییی بود
منتظرم برا پارت بعدددد
در حال بازنویسی ام به زودی پارت جدید منتشر میشه
هوراااا
میشه فالوم کنی
عالی بوددددددد
منتظر پارت بعد هستم
فرصت زیبام؟