خب سلام کیوتا این یه داستان هست امیدوارم خوشتون بیاد
معرفی: اسمت کیم یونا هست. پدر مادرت بر اثر یک تصادف مردن میشه گفت تو افسردگی داری و از زندگیت متنفری 21 سالته خب بریم برای شروع
از این زندگی متنفرم از وقتی پدر مادرم مردن احساس میکنم خیلی تنهام😔همیشه میدونستم تنهام دوست دارم از این زندگی راحت بشم دوست دارم بمیرم اه خیلی زندگیم دردناکه اما امروز از این درد خلاص میشم لباسام رو پوشیدم و سوار ماشینم شدم ماشین رو روشن کردم و به بزرگ ترین ساختمان سئول رفتم
از ماشینم پیاده شدم و رفتم داخل ساختمون سوار اسانسور شدم و رفتم پشت بوم رفتم لبه گفتم:خداحافظ و خودمو پرت کردم یک دفعه (همینجوری هیجان داشته باشید😂)
از زبان کوک : امروز خیلی حوصلم سر رفته بود از اعضا اجازه گرفتم و رفتم همونجایی که بهم خیلی ارامش میداد سوار اسانسور شدم و رفتم پشت بوم دیدم یه دختر با مو های باز اونحا وایسا ده و میگه خدافظ بعد خودشو پرت کرد منم با سرعت رفتم و دستشو گرفتم و اوردمش بالا
یونا :(با گریه) چرا نجاتم دادی ها؟ نمی بینی میخوام بمیرم؟ نمی بینی از این زندگی خسته شدم؟ کوک: تو با خودت چی فکر کردی فکر کردی اونایی که دوستت دارن بعد مردنت چی میکشن؟ تو خیلی بی رحمی من: من بیرحم نیستم خودکشی میخواستم بکنم چون هیچ کس منو دوست نداره و منتظرم نیست
من یه ادم تنهام میفهمی تنها کوک: "تو تنها نیستی" هیچکس تنها نیست من: ولی من هستم (با داد) من تنهام کوک: "تو تنها نیستی" تاحالا به این فکر کردی میتونی تنها نباشی؟ میتونی دوست پیدا کنی تاحالا امتحانش کردی؟
کوک: نه نکردی من دیگه میرم خداحافظ من: خدانگهدار از زبان یونا: نشستم روی زمین و گریه کردم بعد یک ساعت از اونجا پاشدم و رفتم خونه مسواک زدم و سر تخت خوابیدم و داشتم به حرف های اون پسره فکر میکردم که خوابم برد
خب این داستان تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه. پارت بعد= 40 کامنت و لایک
خب این داستان تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه. پارت بعد= 40 کامنت و لایک
معرفی خودم : خب من میساکی هستم 13 سالمه چالش : به نظرتون کی نقش اصلی این داستان هست؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدی لطفا ناز.-.
پارت بعدی
40تااتفاقاخوبه
ج چ:خوشبختم من سارینالقبم ساری16ساله فک کنم جونگ کوک اگه شخصیتای دیگه بیاری که دیگع عالی سعی کن یکی دیگه هم بیاری که عاشق دختره شه دیگه باحال تر
۴۰ تا زیادی نیس😐💔