
امیدوارم خوشتون بیاد💗لطفا ناظری که بهم گفت عکس لباس رو بزار بهم پیام بده تو پیوی

👆 بالا رو بخون 👆آیلین به سرعت سرعت به طرف ما اومد سمت خودش کشوند و گفت: بیاید از اینجا بریم !)) به طبقه ی پایین رفتیم. آیلین سریه وسایلمون رو جمع کرد تا به هاگوارتز برگردیم . با ناراحتی گفتم: اما آیلین امروز باید برم پیش بادی میدونی که امروز چه روزیه نه ؟ یا یادت رفته؟!)) آیلین نفس عمیقی کشید: باشه.... بریم)) سریع از توی کیفم لباسم رو برداشتم و رفتم که بپوشم . لباسم یه دامن کوتاه مشکیه با کمربند خوشگلی که مادربزرگم بهم هدیه داده. به سمت آشپزخونه رفتم که مادرم داشتم در آن غذا درست میکرد. او را صدا زدم: مامان ! ما داریم میریم پیش بادی. تو نمیای؟)) مادرم با تعجب به روی من برگشت:نه من نمیام . صبح رفتم .)) سری به معنی باشه تکون دادم . از مادرم خداحافظی کردیم و راه افتادیم🎀عکس لباس ویولت بالا صفحه🎀
سر راه یه دست گل رز گل مشکی خریدیم که با روبان و کاغذ تزئین شده بود. با یه ماشین حرکت کردین و بعد از نیم ساعت رسیدیم . از ماشین پیاده شدیم و جلو رفتیم. رسیدیم پیش بادی نشستم و اشک توی چشمام حلقه زد . با خنده هایی از ناراحتی گل رو روی سنگ گذاشتم و گفتم: سلام بادی! امروز اومدم پیشت که تولدتو تبریک بگم!( بغضم ترکید) کاشکی اون شب نمیرفتیم با لیلی و مامان و بابا قدم بزنیم که این اتفاق نیوفته! . آیلین و هری پیشم نشستن و بهم هاگن(برعکس) کردن. چشام تار شد......... و من دیگه، هیچی نفهمیدم
حالش خوبه . الان هروقت بهوش اومد میتونه بره)) این صدای کی بود؟ آروم چشامو باز کردم و سرمو بلند کردم. چرا من اینجام؟ : آیلین؟هری؟ )) سریع به سمتم اومدن: بهوش اومدی؟خوبی؟)) با صدایی آروم جواب دادم: آره خوبم.خب دیگه بریم .دکتر میتونم برم؟ دکتر با تاکید گفت: بله اما دیگه زیاد به خودتون استرس ندید. چَشمی گفتم و بلند شدم.آیلین گفت: بریم یه سر خونه . مامانت نگرانه.)) پرسیدم: ساعت چنده؟)) هری در جواب سوالم گفت: ساعت ۶ عصره. پروفسور دامبلدور گفته که باید تا ۱۰ اونجا باشیم . یسر میریم خونتون و بعد برمیگردیم هاگوارتز. ماشین پرنده ساعت ۸ میاد .)) سریع با یه ماشین به خونمون رفتیم . مادرم با عجله و نگرانی به سمتم اومد: خوبی دخترم؟)) در جوابش گفتم: بله مامان خوبم. اومدیم وسایلمونو جمع کنیم و بریم. )) مادرم سری به معنی باشه تکون داد و وارد خونه شدیم. وسایلمونو جمع کردیم و منتظر موندیم تا ماشین پرنده
حدودای ساعت ۹ شب بود که رسیدیم . همه داشتن شام میخوردن . ماهم رفتیم تو اتاقمون تا ردا هامون رو بپوشیم و بریم سالن غذاخوری. ردا هامون رو پوشیدیم و رفتیم سالن غذاخوری. هرماینی تا مارو دید دویید سمتمون و گفت: خوبید؟ الان بهتری ویولت؟ )) سری به نشونه ی آره تکون دادم و رفتیم که سر میز بشینیم .نشستیم غذا خوردیم و همه به سمت اتاقامون رفتیم . توی راه پله ها دراکو رو دیدم . دراکو گفت: سلام ویولت ! شنیدم امروز رفتی پیش خانوادت ! مامان و بابات خوب بودن؟.)) در جواب حرفهاش گفتم: سلام! آره خوب بودن سلام رسوندن بهت. بعدا میبینمت ! باید برم پیش پروفسور)) دراکو با تعجب و خنده جواب داد: اِاِاِاِاِ منم همینطور! )) و دوتایی راهی اتاق پروفسور شدیم
به اتاق پروفسور رسیدیم و در زدیم.( +=ویولت/ _ = دراکو/ × = پروفسور دامبلدور) × بفرمایید تو . [ وارد شدیم] سلام خانوم مرلین و آقای مالفوی. بفرمایید ؟+ سلام پروفسور . نمیدونم دراکو چه کاری داره ولی، من اومدم ازتون تشکر کنم بابت اینکه گذاشتید برم خونمون و پیش بادی . بازم مرسی ×خواهش میکنم خانوم مرلین ! آقای مالفوی شما چکار دارید؟_ راستشو بخواید پروفسور ، دخترعموی من اِما تازه ازسفر برگشته و گویا براش نامه ی هاگوارتز هم اومده. مثل من سال سومه .خواستم ازتون خواهش کنم که بگذارید دخترعموم وسط سال بیاد! × اِاِاِاِ چقدر عالی! دخترعموتون مسافرت کجا بودن که نتونستن خودشونو برسونن؟! _ اِاِاِ ......رفته بود پیش دوستش. × اشکالی نداره . فقط چهار،پنج روز از سال سوم گذشته . میتونه بیاد . تا هفته ی آینده فرصت داره._ ممنونم پروفسور خدانگهدار+خدانگهدار پروفسور×خدانگهدار!
با تعجب و خنده از دراکو پرسیدم : نمیدونستم دخترعموت هم همسن ماعه! سالهای پیش هم همینجا بوده؟)) دراکو در جوابم گفت: نه سالهای پیش، پیش خود عموم درس میخوند. اما الان دیگه میخواد بیاد .)) سری تکون دادم که منظورم این بود که متوجه شدم . چند دقیقه بعد، راهمون از هم جدا شد و هرکی به اتاق خودش رفت. چند دقیقه بعد ، پروفسور خاموشی رو اعلام کرد و همه خوابیدند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
+
Happy birthday to you 🎂
Thank youuuuu☺️😚
عالیییییی بود🤌🏻💗
مرسیییییییی😍😍
عالیییییی
مرسی🥺