
از هیچ یک از این اتفاقات سر در نمی آورد؛اما فعلا ناچار بود به خرید این وسایلی که در نامه ای که به طور اتفاقی در کیف اش پیدا کرده بود بپردازد. اگر همینطور این جا میماند و فکر میکرد زمانی که به هاگوارتز میرسید باید مثل مترسک همانجا بدون هیچ کتاب و وسیله ای میماند آنوقت این کابوس خیلی بدتر میشد؛کابوس؟آیا این واقعا یک کابوس بود؟نه این رویای او بود. رویای همیشگی اش!💗🪄 دیگر وقت خرید بود. اما از کجا گالیون پیدا میکرد؛اصلا چوبدستی چی؟ اگر او واقعا ⁴ سال در سنادج تحصیل کرده بود پس باید چوبدستی هم داشت. شاید هم باید چوبدستی جدید بخرد. به داخل کیفش نگاهی می اندازد.
درست همانگونه که فکرش را میکرد! داخل کیف حدود ¹⁰⁰گالیون(نمیدونستم چقدر کافیه) با یک کلید وجود داشت. که باید کلید صندوق ش در بانک گرینگوتزه بوده باشد. به علاوه یک چوبدستی هم آن داخل بود؛که حدس زدن آن که چه نوع چوبدستی بود آنقدرا هم دشوار نبود چون تا به حال همه چیز دقیقا شبیه رویا های او بوده پس این چوبدستی باید با چوب بلوط و هسته پر ققنوس درست شده باشد!🪄 بعد از این به کتاب فروشی، ردا فروشی خانم مالکین و.... رفت و به علاوه ی وسایل مورد نیازش کلی کتاب های مختلف نیز خرید. وقتی خریدش تمام شد دیگر شب شده بود و او حسابی خسته بود.
وقتی به مهمانخانه رسید متوجه شد که چمدانی به اسم او به دست تام صاحب مهمانخانه رسیده و او آن را داخل اتاق شماره ی هفت گذاشته. به اتاق رفت تا شب را همانجا کنار چمدانی که پر از لباس های جور واجور و وسایل شخصی اش بود استراحت کند. اما مگر میشد؟مغزش داشت میترکد. هیچ کدام از این اتفاقات برایش قابل هضم نبود. همه چیز عین رویا هایش بود. این اتفاقات چه دلیلی داشت؟ آن شب کلی به رویداد های آنروز اندیشید و در آخر تصمیم گرفت از زندگی اش در اینجا نهایت لذت را ببرد و در عین حال درمورد 🌐(آن وسیله) تحقیق کند. اینطوری هم حسابی به او خوش میگذشت و هم میتوانست راهی پیدا کند که از این دنیا برود و نه سیخ میسوخت و نه کباب! اما آیا واقعا میتوانست از اینجا دل بکند؟ نمیدانست! واقعا نمیدانست! خمیازه ای کشید وکم کم چشمانش گرم شد و در آغوش این دنیای ناشناخته به خواب رفت!
* مکان:زندان آزکابان زمان: نامشخص_ شب* دختری با موهای نقره ای_آبی حدود بیست و چند ساله از فرط سرما خود را مچاله کرده و به کنج دیوار پناه برده. بدنش میلرزد. باز هم کابوس! بعد از زندانی شدنش در آزکابان شبی را به خاطر نمیاورد که بدون کابوس برایش سپری شده باشد. تمام وجودش سرشار از نفرت بود و حس انتقام جویی؛انتقام از پسری که زنده ماند و فرزند اسلایترینی اش! ناگهان قدرت چیزی( وسیله ای) عجیبی را حس میکند که خود را مجذوب او میسازد. چیزی که میتواند رویای او را به حقیقت بدل میکرد. رویای خدمت و نابودی دشمنان لرد تاریکی! من او را بر خواهم گرداند؛ پدرم را بر خواهم گرداند!(به زبان مارها)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
همین الان پارت سه رفت بررسی. امیدوارم ایندفعه دیگه زود منتشر بشه. از همه شخصیت ها استفاده کردم😌
تست گذاشتم می بینید ؟
تا پارت 3 منتشر بشه مردیم🤡
کاش ناظرا زودزود بررسی کنن الان دوره بررسیه پستم🥲
منتشر شد.
عالی🎀
عالییی
چالش=من هری پاتر را هرگز فراموش نخواهم کرد حتی به قیمت اواداکداورا یا کریشیو خوردن از ولدمورت و بلاتریکس
ماشالله
جهت اطلاع پارت ۳ منتشر شد
هری پاتر را فراموش خواهم کرد وقتی که بتونم توی نوشابه نفس بکشم و زنده بمونم 🤣
امیدوارم هیچوقت نتونی این کار رو کنیی❤️🩹
🥃
بله دقیقا امیدوارم
پارت ۳ منتشر شده.
ممنوووننن
@🪄𝐸𝓁𝑒𝓃𝒶
فقطی نمیخوای فراموش کنی:😅
______
هریپاتر چیزی فراموش شدنی است فرزندم... البته فقط در ناکجا آباد زهن و در ناکجا زمانمعلوم.
خیلی ادبی بود👌🏻
😌
من هری پاتر را فراموش خواهم کرد در ناکجا آباد میان مرز زمان و زمین و در ناکجا آباد افکارم در ساعت نا کجا معلوم.
فقطی نمیخوای فراموش کنی:😅
عالی پارت بعد
چشمممم💗
زمانی که اسمون رنگ سبز بشه
امیدوارم هیچوقت این رنگی نشه😕
اره
به نظرم اگه پست باشه بهتره
از این به بعد پست ش میکنم
منتشرش کردم.
هوراااا