وانشات
تاریکی، سرما و صدای تیک تاک چیزی بود که در آن لحظه آن را حس میکرد و لحظه ای بعد صدای آشنایی را شنید.
- «هی هنری صدامو میشنوی؟»
چشم هایش را به آرامی باز کرد. دردی را در کاسه چشمش حس کرد که باعث شد دوباره آن را ببندد. کم کم همهچیز را به خاطر آورد و این را میدانست که چرا فرد روبه رویش او را صدا میکند.
- «هی بیدار شو دیگه.»
به آرامی چشم هایش را باز کرد. به پاهایش که به صندلی بسته شده بودند خیره شد. با شنیدن صدایی به روبه رویش نگاه کرد. دختری با موهای نسبتا کوتاه مشکی رنگ و چشمانی هم رنگ آن به او خیره شده بود. روی صندلی ای بسته شده بود. صورت و لباسش خونی بود و مطمئن بود که خودش نیز همین وضعیت را دارد.
- «چه عجب! بالاخره بیدار شدی. جنبه یه مشت محکمو نداشتی پسر؟»
هنری بدون توجه به حرف دختری که ناتالیا نام داشت، به صدای تیک تاکی که در اتاق نسبتا بزرگ و تاریک آنجا طنین انداز شده بود، گوش سپرد و لحظه ای بعد با دیدن چیزی که به ناتالیا متصل بود به پاسخ سوالش رسید.
- «اون... بمبه...؟»
+ «اره. قراره منفجر بشیم.»
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
خیلیییی خوبب بودد💓
فوق العاده بود
ممنون
:)