
النا بعد از یه روز دیگه توی مدرسه و بعد از اینکه کلی مثل پیرزن ها با دوستانش تو راه تعریف کرد. به سمت خونه راه افتاد. هرروز برای او به همین ترتیب میگذشت نه که بد باشه ولی ترجیح میداد توی هاگوارتز درس بخواند. این آرزو شاید یکم بچه گانه به نظر برسد اما بزرگترین آرزوی او بود. در این هنگام ناگهان چیزی توجه او را جلب میکند. وسیله ای کروی مانند و بسیار زیبا و به رنگ کهکشانی که دورش یک دایره(محور)وجود داشت.(یه چیزی شبیه زمان برگردان رو در نظر بگیرید) و به آن زنجیری متصل بود و رویش کلی چیز های عجیب نوشته شده بود و علامت هایی روش کشیده شده بود که یکی از آن علامت ها برایش آشنا بود.علامت یادگاران م"ر"گ! تصمیم گرفت آن را بردارد .این وسیله هر چیزی که بود نمیشد این جا میان خیابان به رازش پی برد. پس با وجود اینکه از کارش مطمئن نبود با احتیاط زنجیرش را در دست گرفت و به سمت در حیاط رفت و دکمه آیفون را فشرد... بعد از اینکه وارد خانه شد اون وسیله را داخل کشوی میز گذاشت و بعد با سرعت لباس هایش را عوض کرد و کار هایش را انجام داد تا زودتر به برسی آن وسیله بپردازد. به سمت در اتاق رفت و وارد شد. روی صندلی جلوی میز نشست و 🌐 رو از توی کشو میز تحریر در آورد.(این وسیله رو با این علامت نشون میدم:🌐)
دکمه ای روی نوار فلزی دورش بود. دستش را نزدیک دکمه برو اما برای لحظه ای بیخیال شد.اما آن علامت آشنا(یادگاران مرگ) باعث شد به فکر فرو رود آیا 🌐 مربوط به دنیای جادوگری است ؟نه امکان ندارد همچین دنیایی وجود نداره !پس نباید خود را گول بزند... اما اگر به دنیای سحر و جادو ربط نداره پس چیه؟(مدیون اید فکر کنید خود د_رگ_یری داره😌) تنها یک راه برای فهمیدنش وجود داره! که آن هم لمس ان دکمه ی مرموز بود. پس دستش را نزدیک میبرد و دکمه را لمس میکند...!
ناگهان همه چیز در حال تغییر است از جمله مکان و دنیا! همه چیز دارد عوض میشود و چیز های دیگری جایگزین میشود یا شاید هم این اوست که دارد از این مکان جابه جا میشود.درک اتفاقاتی که در اطراف میافتد دشوار است! ناگهان🌐به سمت بالا می آید و لحظه ای بعد از جلوی چشمانش محو میشود اما النا میتواند 🌐 را درست در سمت چپ قفسه سینه اش حس کند. و بلاخره تمام این اتفاقات مبهم به اتمام میرسد. حال او در مقابل مهمانخانه 《پاتیل درزدار》ایستاده. آیا این ها یک خواب است؟ نمیداند! تصمیم میگیرد وارد شود. از دیدن این مکان هیجان زده شده. جادوگر ها و ساحره های زیادی آنجا هستند. تا کنون اینقدر ساحره و جادوگر از نزدیک ندیده بود.خب راستش او اصلا به جزء در فیلم ها جادوگر ندیده بود و فکر هم نمیکرد که ببیند. حسابی محو تماشا شده بود که صدایی که شیطنت از آن میبارد او را به خود آورد.(میریم برای رونمایی از اولین شخصیت شما!)
ناشناس:آهای دختر دانش آموز هاگوارتزی؟ النا رویش را به سمت صدا برمی گرداند. صاحب صدا دختری قد بلند با پوستی سبزه، موهای خرمایی وچشم های سیاهی است که در پشت قاب عینک به او نگاه میکند . النا نا خواسته با سر تایید میکند. دختر با هیجان به سمت النا می آید. او بعد از گفتن این جمله:منم دانش آموز هاگوارتزم. او را به سمت حیاط پشتی مهمانخانه میبرد و روی آجری ضربه میزند. دیوار از هم باز میشود و کوچه ای جادویی نمایان میشود. و چشمان النا را متحیر میسازد. دختر دوباره با لبخندی دندان نما و با هیجان حرفش را ادامه میدهد" :از حالت چهرت معلومه اولین باره به اینجا اومدی نکنه سال اولی؟ النا نمی دادند چه بگوید اما به طوری ناگهانی لب به سخن می گشاید: نه! سال پنجمی ام. چهار سال تو سنادج تحصیل کردم برای سال پنجم اومدم هاگوارتز. ناگهان صدایی از بیرون صحنه میاید" ورونیکا! ورونیکا!
دختر که حالا النا میداند اسمش ورونیکاست به طرف صدا میگوید:الان میام. بعد رو به النا میگوید :پس هم سن منی. من ورونیکام ! ورونیکا هلمز و تو؟ دوباره به طور نا خواسته میگوید:النا! النا آلن تایلور! دوباره صدا میگوید:ورونیکا! ورونیکا بدو! ورونیکا میگوید :از دیدنت خوش حال شدم النا! خداحافظ و به امید دیدار! بعد از این حرف ورونیکا از آستانه دید النا دور میشود. با رفتن ورونیکا النا باز در فکر میرود. اینجا کجاست؟ این حرف هایی که به ورونیکا زد چه معنایی داشت؟ مدرسه سنادج همان مدرسه جادوگری نیست که شایع شده بود در ایران وجود دارد؟ یعنی چه که او سال پنجم است؟ اگر او سال پنجم بود پس باید ¹⁵ سال سن داشت. آخر او کی ¹⁵ ساله شده بود که خبر نداشت؟ آیا این یک رویاست؟ از هیچ چیز سر در نمی آورد ؛ همه چیز عجیب بود! عجیب و مرموز!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عنبریج؟ همونجا خفش می کنم💖
عزیزم یه نظر میتونم بدم؟
داستانت واقعا عالیه جدا میگم
فقط اگه ری اکشن ها و استیکر ها رو ازش برداری میشه یه داستان تمام عیار
چون یکی از جنبه های نوستن اینه که وانمود کنی نویسنده نیستی
ولی اگه خودت دوست داری اینکار رو انجام بدی داستان خودته،من چون خودم نقد کننده داستان و فیلم هستم ،این یکی از نکات مد نظرم هست همیشه واسه همین بهت گفتم عزیز
می کنمش تو چا.ه تو.ال.ت
النا جان بعضی از ناظرا داستان ها رو اصلا نگاه نمیکنند بنظر من پارت ۲ رو حذف کن و دوباره بنویس
همین کار رو کردم
ببین انگار منتشر نمیشه بیا برای ما که داستان رو میخونیم تو پی وی کپی کن بفرست
برسه به دست النا🎀
اکه امروز منتشر نشد چشم
پارت بعد🎀
چرا پارت 2منتشر نمیشه😭
نمیدونم والا🙁
هعب
النا من شخصیتم قراره تو داستانت چه آدمی باشه؟
قراره جزء دوستام باشی و(اینجا رو اگه بگم داستان ضایع میشه)
البته بلید ببینم روند داستان چه جوری چون انفاقات زیادی قراره بیافته
عالیههه
عالی بود
برای ملودی هالیس چه آینده ای در نظر گرفتی
الان میرم چک میکنم
اومم نمیتونم چیزی بگم ولی از کمک هایی که به النا خواهی کرد متشکرم💗🌷
عالیه
مثل خودت💗😌
منتظر پارت دوم-