پارت ۳ "کتابخانه خاک گرفته"
سلیا در صدر یک میز ۵ نفره نشسته بود و باقی صندلیهای میز را ۴ جن خانگی پر کرده بودند. صدای آرام دوچ که کنارش نشسته بود در گوشش طنین انداخت: "بانوی جوان، جنها از اینکه کنار شما غذا بخورند ناراحتند. اجازه بدید جدا غذا بخوریم." سلیا گفت: "بار چندمه که اینو میگی؟" دوچ که انگار احساس خطر کرده بود، آرام گفت: "۲۱ بار." سلیا ادامه داد: " هر بار جواب جدید شنیدی؟" دوچ صورتش را در هم کشید، گویی ناسزایی به ذهنش آمده بود.
سلیا گفت: "گفتم که دوست ندارم تنهایی غذا بخورم. هر کدومتون که ناراحته، همین الان لباسی هدیه بگیره و از این خونه بره." جنها کمی در جای خود راحتتر نشستند، اما هنوز از چهرههایشان نارضایتیشان مشخص بود. درست بود که سلیا دختری ۱۱ ساله بود اما در این ۷ سال که ارباب عمارت استارک بود پخته تر
شده بود و سنش بیشتر نشان می داد . کم کم به رفع کردن امور عمارت و سر و کله زدن با جن های خانگی عادت کرده بود .
همه مشفول غذا خوردن بودند و آشپزخانه در سکوت بود و تنها صدای قاشق و چنگالها بود که این سکوت را میشکست. سلیا غمگین و ناراحت بود. فکر پدر و مادرش و پدرخواندهاش او را رها نمیکرد.
دیگه به این فکر های آزاردهنده که همیشه همراهش بودند عادت کرده بود .
جملهای در ذهنش جان گرفت: "هیچ خاطره ای از پدر و مادرت داری ؟ " ، " اگه عکساشون نبود قیافشون رو به یاد می اوردی ." ، " پدرخواندهات حتی اسمشم بهت نگفته و تو حتی اگه اونو توی کوچه دیاگون میدیدی، نمیشناختیش." و " اصلا تو زندگیت دوستی داشتی ؟" و .....
سلیا سنگینی نگاهی را احساس کرده بود باز مثل همیشه دوچ بهش خیره شده بود سلیا نمی دونست چجوری اما مطمئا بود دوچ می فهمد سلیا فکرش درگیر است و حتی به چه فکر می کند . سلیا دوباره شروع به خوردن سوپش کرده بود و همزمان که نگاهش به کاسه سوپش بود گفت " صد بار گفتم اینطوری بهم زل نزن " دوچ صدایی پچ پچ مانند از خود در آورد که سلیا مطمئن بود واژه 'چشم" را گفته و بعد چشم از سلیا برداشت .
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
~*2025☆1800*~ (بررسی)
8 اسلاید پست 0 مشاهده 0 لایک 0 نظر 22 ساعت پیش
ناظرا برسیی؟
پین؟
اول؟