سلام این داستانی هست که خودم نوشتم ممنونم از دوست عزیزم "می" برای ایده
بارش برف شدید شده بود . موهای سیاه دخترک را به این و آن سو می برد . باد اشک های چشمش را از صورتش برمیداشت و به سویی دیگر می برد. با وجود صدای همهمه ی باد هنوز صدای 'هق هق' دختر به گوش می رسید . روی برف سرد روبهروی معبد بزرگ شهر نشسته بود.مادرش را به تازگی از دست داده بود ولی شاید این هم برای مردمان شهر مهم نبود چون شب هنگام درب خانه هایشان را بستند و دخترک مجبور شد به سوی خانه اش در بالای کوه برود ؛ مسخره بود ولی جای دیگری نداشت.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
ای بابا دیر دیدم
منتشر شددد بالاخرهههه
عالی بوددددد
نفهمیدم
سلام عذر میخوام ولی میشه از داستان جدید منم حمایت بشه؟
منتشر شده اسمش بازی زندگی: انتقام لیلی هست
کامنت موقته
عالی بود
اولین لایک
فرصت