سلام این داستانی هست که خودم نوشتم ممنونم از دوست عزیزم "می" برای ایده
بارش برف شدید شده بود . موهای سیاه دخترک را به این و آن سو می برد . باد اشک های چشمش را از صورتش برمیداشت و به سویی دیگر می برد. با وجود صدای همهمه ی باد هنوز صدای 'هق هق' دختر به گوش می رسید . روی برف سرد روبهروی معبد بزرگ شهر نشسته بود.مادرش را به تازگی از دست داده بود ولی شاید این هم برای مردمان شهر مهم نبود چون شب هنگام درب خانه هایشان را بستند و دخترک مجبور شد به سوی خانه اش در بالای کوه برود ؛ مسخره بود ولی جای دیگری نداشت.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
19 لایک
وایوای😭😭😭😭
نگاه کنید هانابی چان مثل همیشه کامنت زیبا گذاشته برای من😭
گود بود
ممنونمم
ای بابا دیر دیدم
نه بابا مهم نیست
منتشر شددد بالاخرهههه
آره ذوق کردم خیلی
عالی بوددددد
ایده که از خودتون بود سرورم🌝
ولی نویسنده شما بودید عالیجناب🤭
فدات شمم
نفهمیدم
خودمو به رحمت خدا رساندم واضح بشه🙁ببین یه دختری بود که مادرش بچگیش براش داستان گرگ های برفی رو میگفت که اگه ادم بدی ببینن روخش رو میخورن و چند سال بعد که مادرشه خودش میره اون دنیا دختره یه دسته گرگ برفی میبینه و مادرش که گفته بود نمیذاره اون ها اونو بد ببین کنار گرگ های برفیه(بعید میدونم فهمیده باشی خودمم نفهمیدم🙁)
عالی بود
ممنونمم
اولین لایک
♥️
فرصت
♥️