قسمت سوم...
پس از آن شب در طول چند روز توانست تمامی مقدمات برای رفتن به کالیفرنیا را آماده کند و راهی سفر شود. اما همچنان دلش نزد عزیزانش بود. از بابت رفتن هیجان در قلبش به جوش افتاده بود. برای خداحافظی با خانواده خود در ترمینال اتوبوس بود. اما منتظر فرا رسیدن مرد جوان بود تا با او نیز خداحافظی کند. نگاهی به ساعت مچی خود انداخت. زمان رفتن کم کم درحال فرا رسیدن بود و خبری از مرد جوان نبود. ناامید از آمدن او تصمیم گرفت با خانواده اش کم کم خداحافظی کند. با ناراحتی پدر و مادر خود را در آ.غ.و.ش گرفت. _خیلی دوستتون دارم، دلم واقعا براتون تنگ میشه، نمیدونم چجوری قراره مدتی دور از شما بمونم. مادرش با لبخندی دلسوزانه گفت:_ماهم دوستت داریم و بهت خیلی افتخار می کنیم، اونجا مواظب خودت باش و حتما یادت نره باهامون در تماس باشی. پدر نیز در ادامه حرف های او اضافه کرد. _همینجور وقتی رسیدی بهمون زنگ بزنی تا خیالمون راحت بشه.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
آخ جووووننن