عشق او...

کیمیا هستم.یک دانش آموز ۱۶ ساله ایرانی.کلاس دهم هستم.رشته تئاتر و سینما.به کیپاپ و کیدراما خیلی علاقه داشتم و به همین دلیل این رشته رو برداشتم.یک روز مادر و برادر کوچک ترم به بازار برای خرید رفته بودند.پدرم سر کار بود و می دانستم فعلا هیچ کدامشان نمیان.

کاری نداشتم و بیکار بودم.رفتم سراغ شیرینی پذی.ناگهان زنگ در به صدا در اومد...تعجب کردم.*بله؟ پسری با صدایی زیبا به زبان انگلیسی گفت -سلام.من یک خواننده هستم و گم شدم.*میتونم اسمتون و بدونم؟۱-من چا اون وو هستم.عضو گروه آسترو.اگه کمکمم کنید و مقداری غذا بهم بدید ممنون میشم.

اسمش آشنا بود.آهان همون بازیگره.شناختمش.عاشقش بودم.کسی بود که به خاطرش داشتم کره ای یاد میگرفتم.دعوتش کردم به داخل.

هنر های رزمی بلد بودم و ترسی وجود نداشت.لباس هاش تکه تکه بود.موهایش در هم بود.به او گفتم به حمام برود.به او لباس های برادرم را دادم.مقداری غذا بهش دادم و ....