ادامه رمان گردنبند آبی. برای پارت های قبل به پروفایلم مراجعه کنید💫 لطفا لایک یادتون نره🙏🏻 ناظر اگه مشکلی داشت بگو درست کنم لطفا
با تعجب به گردنبنده نگاه کردم: 《تو حرف میزنی؟!》
یکی از پشت سرم گفت: 《من اینجام آتریا!》
برگشتم که با دیدن یک فرشته خیلی خوشگل(در بعضی موارد مشخص نیست که فرشته زنه یا مرده پس نپرسید خواهشا) با بال های آبی که همسن خودمم به نظر میومد به وجد اومدم!
با نیش باز گفتم:《 تو چقدر خوشگلی!》
با چرخشی بال هاش غیب شد و گفت: 《بله که خوشگلم! من راهنمات هستم! البته اولش کارم این نبود ولی چهار جد پیشت بهم گفت بیامتو گردنبند بهت یاد بدم چه کنی!》
ادامه داد:《 خب، اولش سوگند میخوری که جز برای کار خیر از این قدرت استفاده نکنی!》
گفتم: 《سوگند میخورم که از این قدرت ها برای کار خیر استفاده کنم!》
گفت: 《آفرین، ماموریتت اینه که دنیا های مختلف رو می گردی و پادشاه بردیا رو پیدا میکنی. حالا با هر مانعی که برخورد کردی اون رو برطرف میکنی.》
من:《 حالا چرا من انتخاب شدم؟ شما که فرشته این میتونید پیداش کنید!》
_ ببین آتریا، خودت میدونی که فرشته ی فرشته ها این قدرت رو داشته که به تو منتقل کرده. یعنی نخواسته که ما فرشته ها بریم به دنبال اون و این قدرت رو شایسته ی تو دونسته نه ما!
_ آها، پس فرشته فرشته ها منو برگزیده؟
_ آره دیگه، سه ساعته دارم چی میگم؟! خب بدو باید برای یک سفر برون دنیایی آماده بشی!
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
فرصت؟
پستت عالی بود💖
خوشحال میشم به پست های منم سر بزنی❤
حرف نداشت
مرسیی😍💞