13 اسلاید صحیح/غلط توسط: ♡IU♡ انتشار: 4 سال پیش 2,317 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلامممممممم☺☺☺ خوب اینم پارت یکی به آخر حواستون باشه ها هنوز تموم نشده😉❤
اززبون ن/ت:الان دقیقانمیدونم چندساعت که ما داریم فقط راه میریم تا شاید یه خیابون آشنا ببینیم.هوا داشت تاریک میشد.هم باران هم من گوشیمونو جا گذاشته بودیم والان بابدبختیه تمام دنبال حداقل یه تاکسی هستیم.باصدای باران نگاه وسط خیابون کردم که یه گربه داشت رد میشد.باران:خوش به حالش...میگی گربه هاهم گم میشن؟🙂من:نمی دونم تاحالا گربه نبودم.باران:پوف...من پاهام درد میکنه😕من:منم خسته شدم....بیا...بیابریم....اها حالا فهمیدم چکارکنیم....بریم از تلفن فروشگاه های این دور وبر زنگ بزنیم به یکی بیاد دنبالمون🤗باران:فکر بدی نیست....حالا به کی زنگ بزنیم؟من:خوب منکه شماره ی رویادم نیست....توچی؟باران:خسته نباشی....منم که اصلا حافظم یاری نمیکنه😑دوباره رفتم تو فکر.اصلا دیگه نمی تونستم راه برم.هنوز یکم ترس از تاکسی داشتم ولی بازم از خدام بود یه تاکسی میومد ومارو لز اینجا میب.....با صدای بوق بلند ماشینی افکارمو قطع کردم واز جا پریدم.من:هییی😳باران:تاکسیه😀اگه میدونستم که با فکر کردن پیداش میشه زودتر فکرشو میکردم😅باران:ن/ت...بیا سوارشو راننده میگه میرسونه مارو🤗سرمو تکون دادم ودر عقب رو باز کردم.باران هم پشت سرمن کنارم روی صندلی نشست.راننده:خانم ها کجا برم؟
اگه میگفتم خوابگاه بی تی اس....حتما منو میشناخت....پس اها.باران زودتر از من آدرس خونه ی کنار خوابگاه رو گفت وراننده توی سکوت به سمت اونجا روند.باران زیرلب کنارسرم زمزمه کرد:میگم....چرا رنگت پریده🤨بدون اینکه خودم خبر داشته باشم ترس دوباره بهم هجوم اورده بود.لبخند مصنوعیی زدم وگفتم:هیچی...داستانش طولانیه🙃باران:خوب تا میرسیم بگو😊من:اممم...مامان وبابام....تصادف کردن و....فوت...فوت کردن😞باران:هیییی....خدای من...یه چیزی درمورد مرگشون شنیدم....ولی...ولی نمیدونستم تصادفه....متاسفم آجی😕من:دیگه خیلی وقت میشه که مردن....دلم براشون تنگ شده.....راستش....راستش اولا از نبودن...نبودنشون کابوس میدیدم....اما....اماالان....دیگه نمیبینم........خیلی از خودم بدم میاد که یاد...یادم رفته....برم دیدنشون....اصلا ولش کن😖باران دستشو رو دستم گذاشت وگفت:میخوای الان بریم؟من:نه باشه...باشه فردا😊باران:باشه...حالا چرا زبونت اینطوری میشه😊من:هیچی نیست فقط از ترسه😊باران دستمو خواهرانه فشار داد وبهم لبخند عمیقی زد.از اینکه میدیدم هنوز کسایی هستن که حمایتم میکنن انرژی میگرفتم.با وایستادن تاکسی نگاهمو از باران گرفتم وبه در خونه نگاه کردم.باران ممنونی گفت واز ماشین پیاده شد.پولو پرداخت کردم وبایه تشکر کوتاه از ماشین پیاده شدم ودرو آروم بستم.ماشین برامون بوقی زد وازاونجا دورشد.هوا تاریک شده بود.امیدوار بودم که پسرا وهانی نگرامون نشده باشن.دستمو روی دکمه ی آیفون گذاشتم.طولی نکشید که صدای نامجون بیرون پیچید.نامجون:ن/ت خودتی؟من:پس میخواد کی باشه😐
نامجون:بیاین تو....خیلی نگرانتون شدیم.باباز کردن در خونه باران بی توجه به من جلوتر رفت ومنم پشت سرش وارد شدم.همه جز جونگ کوک وتهیونگ نگران اومدن بیرون.جین:کجا بودین😳جیمین:خیلی نگرانتون شدیم😶من:معذرت میخوام....راستش گم شدیم وگوشیمونم جا گذاشتیم.شوگا:حالتون خوبه....صدمه که ندیدید؟من:نه....مگه هرکی گم شه صدمه میبینه☺جی هوپ دستشو رو شونه ی شوگا گذاشت ودم گوشش یه چیزایی گفت.من:حالا میرین کنارتا بیایم تو؟باران:فکر کنم دلتون برام تنگ شده😁همه باهم:اصلا.باران خندید وبه زور از دل جیمین ونامجون ردشد.نامجون کنار وایستاد وگفت:بیاتو حتما خسته ای😊سرمو تکون دادم وبایه لبخند عمیق رفتم تو.روی مبل نشستم ونگاهمو دورتا دور خونه چرخوندم وروی هانی متوقف کردم.خیلی رنگش پریده بود وساکت به ما زل زده بود.دلم میخواست ازش بپرسم که چی شده که باران زودتر پرسید:چی شده هانی جونم؟
به سمت هانی رفت ودستشو دور گردن هانی انداخت.هانی با لبخند کم رنگی نگاه باران کرد وتوی یه حرکت غافلگیرکننده بارانو تو آغوش کشید.ازجام پاشدم وکنار پسرا وایستادم وزیرلب زمزمه کردم:چی شده؟😐شوگا:امممم.....جی هوپ:هانی دید باران جواب نمیده....اممم نگرانش شد☺سرمو تکون دادم و همونطور که وارد آشپز خونه میشدم داد زدم.من:چیزی هست بخوریم؟جین:آره وایستا باهم بیایم بخوریم.در یخچالو باز کردم وفوری بستم.اصلا یادم نبود بپرسم تهیونگ کجاست....ولی مگه یونتانو نبرده بود بی.....نه خیلی وقته😐جین:بیاین بشینین.بهش لبخند زدم وبا یه تشکر آروم روی صندلی نشستم.بقیه هم روی صندلی جا گرفتن.باران:میگم شماهم میدونید ن/ت.....
آخ.با حرفی که نصفه گفت هممون نگاهش کردیم.یعنی چیزی میخواست بگه که فکرشو میکردم.باران دوباره آخ گفت ونگاه هانی کرد.هانی بهش چشم غره ی خفنی رفت واشاره کرد به غذا.بحث عوض کردم وگفتم:تهیونگ و جونگ کوک کجان؟نامجون:جونگ کوک که رفته پیش مادر وپدرش...امشب برمیگرده ولی تهیونگ...😶من:تهیونگ چی؟جیمین:خسته بود خوابید☺من:اها.شوگا:ن/ت یه چیزی ازت بپرسم؟من:آره بپرس😊شوگا:تو این روزا پیام یا تماس مشکوکی نداشتی.بایاد اون ناشناس خواستم بگم چرا داشتم ولی سکوت کردم.اگه این نشونه ی خطر بود...اینطوری بقیه....میترسیدم اوناهم صدمه ببینن ولی اگه نگم بدتره😑من:چرا ولی فقط دو سه بار بود😊شوگا:اها.من:چیزی شده؟جین:نه مهم نیست...غذاتون سرد شد.سرمونو تکون دادیم ومشغول غذا خوردن شدیم.غذا که تموم شد هانی دست بارانو کشید وباهم رفتن بیرون.کمک جین کردم ظرف هارو جمع کردم وروی میزو دستمال کشیدم.جین:خسته شدی...برو بخواب😊
بهش لبخند زدم وگفتم:باشه....شب بخیر😊داشتم میرفتم سمت در که باران از لای در خونه اسممو صدازد وازم خواست بیام بیرون.باشه ای گفتم واز در خارج شدم وروی پله ها نشستم.باران جلوم وایستاد وگفت:چرا نشستی؟من:پاشم؟هانی:نه ولش کن....راستش تو...باران:میدونه دیگه....چندبار بگم...ایشش😑من:آره آبجی....یادمه ومیدونم شماکیین...راستش ازتون معذرت میخوام که خودمو معرفی نکردم😊هانی:این چه حرفیه که میزنی....ماهم باید زودتر ازت میپرسیدیم☺باران:بچه ها شوگا داره میاد.هممون به شوگایی نگاه کردیم که درو باز کرد وبهمون نگاه کرد.شوگا:بچه ها بیان بخوابین فردا کلی کار داریم😊من:باشه اومدیم.باران از پله ها بالا رفت وکنار شوگا وارد خونه شد.از جام بلند شدم ولباسمو تکوندم وبه هانی نگاه کردم.ازچشماش نگرانی رو میخوندم.من:هانی نگران چیی؟هانی:کی گفته نگرانم☺من:هستی😐هانی:نیستم....بیابریم داخل.دستشو روی کمرم گذاشت ومنو به سمت در کشوند.وارد که شدیم از هانی خداحافظی کردم وبه سمت اتاق رفتم.پشت در اتاق وایستادم واروم درو باز کردم.
.تهیونگ خیلی آروم روی تخت خوابیده بود.درو آروم بستم وکنارش رو تخت نشستم.نمیدونم چرا احساس کردم پریشونه.توی خواب اخم غلیظی داشت. انگار داشت خواب بد میدید، روی پیشونیش عرق سرد نشسته بود. نگاهم به قرص روی میزافتاد. پتو رو روی تهیونگ کشیدم و قرص ها رو از روی میز برداشتم، قرص آرامبخش بود.ولی تهیونگ که قرص آرامبخش نمیخورد. چرا قرص خورده بود؟😐دستمو رو سرش گذاشتم دمای بدنش خوب بود. پس چرا انقدر بیقراری میکرد؟.... خیلی نگرانش بودم .از روی تخت بلندشدم تا برم از نامجون بپرسم، چرا تهیونگ اینطوری شده که یهو دستم رو گرفت.نگاه چشماش کردم که آروم بازشون کرد.
برای چند لحظه بهم خیره شدیم، یهو دستمو به طرف خودش کشید و باعث شد بیوفتم روش، دستم رو پایه کردم که روش نیوفتم، با این حال فاصلهمون خیلی کم بود، انقدر که گرمای بدنش رو به راحتی حس میکردم. دستش رو از دستم جدا کرد و روی گونم گذاشت. چشماش پر بود از نگرانی و دلتنگی.....تهیونگ:خودتی؟من لبخندی زدم:مگه بایدکسه دیگه ای باشه.همونطور که به چشمام خیره شده بود گونمو نوازشکرد.صورتم از گرمای وجودش داغ شد.دلم آغوششو میخواست. با خودم میگفتم، یعنی میشه روزی برسه که همه این مشکلات و دروغا تموم بشه؟... میشه تهیونگ عشق منو بپذیره؟ دستمو روی دستش که روی گونم بود گذاشتم وآهسته گفتم: چیزی.... اذیتت میکنه؟تهیونگ سکوت کرده بود وهمونطور زل زده بود به من.با برداشتن دستش از روی گونم از دنیای شیرینی که داشتم بیرون اومدم.هنوز نگاهشو از من نگرفته بود که دستاش دورم حلقه شد ومنو توی آغوشش کشید.چونش روی سرم نشست ودستاشو دورم تنگ تر کرد.نمیدونستم چه اتفاقی داره میوفته، اینکارش منو میترسوند).آغوششو میخواستم ولی نگرانش بودم. مهربونیش رو میخواستم ولی ترسیده بودم .تک تک نفساش، به من میگفتن چقدر پریشونه .سرمو آروم روی سینش گذاشتم.قلبش خیلی تند میزد.آروم زمزمه وار گفتم:تهیونگ!
تهیونگ:جانم. دلم با جوابش به لرزه افتاد.دستامو دور بدنش حلقه کردم وآروم گفتم:میشه بگی چیشده؟با دستش کلاه گیسمو کشید.موهای زیرم خیلی وقت بود که آزاد نبودن با کشیدن کلاه گیس ،هوایی به سرم رسید ولی بازم گیره موهامو اسیر خودش کرده بود.تهیونگ گیرمم باز کرد وبا دستش موهامو آروم نوازش کرد.سرشو پایین تر اورد وکنار گوشم زمزمه کرد:مهم نیست....مهم تویی که پیشمی.قلبم با هر کلمه به تپش میافتاد و نفسم تندتر میشد.مگه میشد عاشقش نبود...عاشق کسی که برات مهمه وتو هم براش مهمی.تازه یادم اومد که اون منو نمیخواست...پس این کاراش چی بود.گیج شده بودم.یه بار منو از خودش دور میکرد...یه بار نمیزاشت دور باشم|: دستامو از دور کمرش باز کردم وبه قفسه ی سینش فشار اوردم که ولم کنه ولی محکمتر منو تو آغوش گرفت و با پاهاش، پاهامو قفل کرد.من:ولم کن تهیونگ.... توکه.... توکه منونمیخواستی....پس ولم کن.
تهیونگ سکوت کرده بود وهیچی نمیگفت.دوباره خواستم ازش جدا بشم که دم گوشم نجوا کرد:ن/ت....دوست...دوست دارم.همین دو کلمه کافی بود که خشک بشم.چشامو آروم بستم وبه صدای قلبش گوش دادم.آروم گفتم:چرا الان....توکه...تهیونگ دوباره دم گوشم گفت:میترسیدم...میترسیدم همه بفهمن...میترسیدم تو دردسر بیفتی....من میخواستمت ولی....ولی خواستن من....تورو...تورو تو خطر مینداخت....اگه همه میفهمیدن....به بدترین شکل اینجارو ترک....ترک میکردی.من:یواشکی باهم میبودیم....یواشکی هم دیگرو دوست میداشتیم.تهیونگ:نمیشد....بلاخره میفهمیدن...من نگران تو بودم.من:الانم میفهمن....پس چرا گفتی...چرا الان گفتی):تهیونگ:چون چند وقت پیش...نتونستم صبر....صبرکنم....من...با باز شدن در هی بلندی کشیدم واز بغل تهیونگ بیرون پریدم.
تهیونگ هم هم زمان با من عقب رفت وسرشو به سمت اون کسی که درو باز کردچرخوند.نامجون لبخند گشادی زد وگفت:بد موقع مزاحم شدم...ببخشیدبه کارتون برسین☺و درو بست.تازه ویندوزم بالا اومد من بدون کلاه گیس....توبغل تهیونگ....نامجون چرا...یعنی نفهمید....تهیونگ گفته😐اون به همه گفته.بهش زل زدم وگفتم:توکه...توکه نگفتی😐تهیونگ:متاسفم ولی....میون حرفش پریدم گفتم:وای تهیونگ....من...اونا...حالا چطور نگاهشون کنم....اونابهم گفتن...صادقم....ولی...ولی دروغ گفتم.تهیونگ دستشو رو شونم گذاشت وگفت:آروم باش....اونا ازت دلخور بودن ولی الان نیستن.از روی تخت پایین اومدم وگفتم:قبلش باید بهم میگفتی...حالا هم باهاشون...باهاشون میخوام حرف بزنم.
درو باز کردم که نگاه همه بهم جلب شد.بدون توجه به نگاه های متعجب همه روی مبل تک نفره ی خالی نشستم.چندتار موی بلند روی صورتم اومد.اونو پشت گوشم فرستادم وبا صدایی بغض آلود گفتم:پس همتون میدونین....(بغضم شکست نه از اینکه اونا میدونن ازاینکه اونقدر آدم بدی بودم که دروغ گفتم والان خجالت زده بودم ودلم میخواست آب بشم وبرم زمین)ادامه دادم وگفتم:منو ببخشید....هرچی بگید حق دارید....بخواین بزنینو ولقب سواستفادگر بهم بدین.....حق دارین...ولی...ولی باور....باورکنید....پشیمونم.....)؛بادستم اشکامو پاک کردم وگفتم:میدونم دروغم بخشیدنی نیست...و...وممکنه برا...براتون در...دردسر بشه...ولی...هرکار...هرکاربگین.....میکنم...شوگا خواست چیزی بگه که از سرجام پاشدم وبا دستم بهش گفتم سکوت کنه.من:معذرت میخوام...متا...دیگه حرفمو ادامه ندادم وتوی اتاقم رفتمو درو بستمو قفل کردم.از خودم بدم میومد...از کاری که باعث شد خجالت زده بشم وهمه منو آدم دروغگویی ببینن....چطور تهیونگ....تهیونگ بهم اعتماد کنه...چطور اونا بهم اعتمادکنن.روی تخت دراز کشیدم وهرچی تونستم گریه کردم.چندبار تهیونگ درزد ولی نه درو باز کردم نه جوابی بهش دادم.تو دلم خودمو نفرین میکردم.از خودم متنفر بودم.با همه ی توانم بلند شدم وبه سمت چمدونم رفتم...باید از اینجا میرفتم....تنها راهی که ارومم میکرد رفتن از پیششون بود.چمدونمو باز کردم ولباسامو توش چک کردن.
همه ی لباسام توش بود.آروم در اتاقو باز کردم واز لای در سرک کشیدم...چراغا خاموش بود وخبری از هیچکس نبود.پاورچین پاورچین از خونه خارج شدم وطول مسیر حیاطو به سرعت طی کردم.درو آروم باز کردمو بستم.کوچه خیلی تاریک بود واین تاریکی منو میترسوند.آروم راه رو در پیش گرفتم بدون اینکه بدونم کجا میخوام برم.یه حسی بهم میگفت یکی پشتمه ولی هربار که نگاه پشت سرم میکردم هیچ کس نبود.بدجور ترسیده بودم.این ترس با صدای قدمایی که نزدیکم میشد بیشتر شد.نگاه پشت سرم کردم.ادم سیاه پوشی داشت نزدیکم میشد.از روی هیکلش معلوم بود به مرده.ترسیده قدم تند کردم وتوی یه کوچه پیچیدم.ولی اون خیلی آروم دنبالم میومد.تو کوچه که رفتم با دیدن بسته بودن کوچه دلم ریخت.خواستم برگردم که سیاهپوش جلوی کوچه ظاهر شد.جیغ خفه ی کشیدم وبه طرف آخر کوچه دویدم که شاید بتونم از دیوار بالا برم.اینقدر ترسیده بودم که نمیدونستم چمدونم رو کی ول کردم.مرد سیاهپوش هم شروع کرد به دویدن.به آخر کوچه که رسیدم طنابی دور گردن افتاد وباعث شد که به عقب بیافتم...هرلحظه طناب محکم تر میشد ونفسم کمتر.تمنا میکردم وهوارو به زور وارد حلقم میکردم.با دستام سعی میکردم طنابو از دور گردنم باز کنم یا دستای قدرتمند اونو پس بزنم ولی نمیشد...چشمام داشت سیاهی میرفت...دیگه نمیتونستم نفس بکشم...آخرین کلمه یی رو که به زور به زبان اوردم ته بود.چشمامو آروم بسته ونفسم قطع شد.
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
187 لایک
ماشالا کامنتارو راستی پارت اولو دوم نیس من تازه اومدم فیکتو بخونم چون یکی از آجیات تبلیغ فیکتو کرده بود بعد منم اومدم بخونم بعد پارت یکو دو رو پیدا نکردم
عهه مگه میشه🤔
ینی اصن غغششش عاشق این رماننتم دختر>-
مرد 😢😭💔
دآستانت خیلی خوبه 😭😭💙
سلام آجی الهام خوبی
داستانت عالی بود ولی چرا ته رفت گفت نکنه یونگی گفت 😑گیج شدم حسابی
تهیونگ گفت گلم تا بتونه با ن/ت باشه اونم بدون ترس😘♥️
به نظر من تست بعدیت درباره شوگا باشه🙂🐾
مطمئناً داستان بعدیت خارق العاده س😗🤍
مرسی عزیزم😍😘❤لطف داری گلم😍❤حتما اگه تونستم آبجی جونم😘😘😘
عاالللیییی بوددددد عاجی جون
خیلی قشنگه داستانت
💛💚💙💜🤎🧡❤♥️💗😍😍😍😘😘🥺
مرسی نفسم😍❤❤❤لطف داری عزیزم😘😘😘
عهه سلام من دارم رمان مینویسم اسمش هم سفر رویایی🌠 حتما سری بزنید😁💜
عاشق رمان هایم که مینویسیی خیلی خوب مینویسی😊💜
سلام عزیزم حتما😍😍😍مرسی عزیزم😘❤❤❤
خواهشابعدی روهم زودبزارراستی حالاواقعان/ت مرد😢🤯
نه عزیزم حتما😘❤😍
آجی الهام من میخوام ی داستان بنویسم و دوست دارم دختر داستانم ی اسم و فامیلی داشته باشه و ا/ت نزارم ولی نمیدونم اسم چی بزارم که یکم به اسم جیمین بیاد 😢میشه ی اسم بهم بگی لطفا 💟💟💜💜🌸🌸
آجی الهام من پروفایل و اسممو تغییر دادم . قبلا با اسم ❤BTS&ARMY❤دنبالت میکردم که باهم آجی شدیم والان من همون جونگ مین هستم و فقط پروفایل و اسممو تغییر دادم . امیدوارم منو یادت بیاد 😁 و گفتم اینو بگم که اشتباه نگیری 🌸🌸🌸آجی داستانات مثل همیشه عالی هست و من اینو میدونم که داستانات عالی ترم میشه 😍😍😍😇
چه خوب آبجی کمک خواستی بهم بگو😍بستگی به سلیقه ی خودت داره آبجی جونم😘مثلا من از اسمای نفس وباران و....این اسما خوشم میاد😘❤مرسی آبجی جونگ مین😍😍😍❤
کشته مرده ی داستان نویسیتم😐🐕
راستی عاجو میشی🙂🐾
دلارام 16 تهران😐🖇
اند یو؟😗🤍
مرسی ابجی جونم😘❤معلومه خوشحال میشم آبجی بشیم😍منم الهامم۱۴ساله😘❤❤❤خوشوقتم آبحی دلارام😘❤راستی میتونم بهت بگم آبجی دلی آخه خیلی از مخفف اسم دلارام خوشم میاد کلا اسمتو میدوستم😍😍؟
منم خوشبختم آجو الی😗🐾
اوهوم حتما خوشحالم میشم🙂🐾