من پاک یادم رفت به پوزهبندی که برای شهریار کوچولو کشیدم تسمهی چرمی اضافه کنم و او ممکن نیست بتواند آن را به پوزۀ بَرّه ببندد. این است که از خودم میپرسم: «یعنی تو اخترکش چه اتفاقی افتاده؟ نکند برههه گل را چریده باشد؟…»
گاه به خودم میگویم: «حتماً نه، شهریار کوچولو هرشب گلش را زیر حباب شیشهیی میگذارد و هوای برهاش را هم دارد…» – آن وقت است که خیالم راحت میشود و ستارهها همه به شیرینی میخندند.
گاه به خودم میگویم: «همین کافی است که آدم یک بار حواسش نباشد…» آمدیم و یک شب حباب یادش رفت یا بَرّه شب نصف شبی بیسروصدا از جعبه زد بیرون…» – آن وقت است که زنگولهها همه تبدیل به اشک میشوند!…
یک رازِ خیلیخیلی بزرگ اینجا هست: برای شما هم که او را دوست دارید، مثل من هیچچیز عالم مهمتر از دانستن این نیست که تو فلان نقطهیی که نمیدانیم، فلان برهیی که نمیشناسیم گل سرخی را چریده یا نچریده…
خب. آسمان را نگاه کنید و بپرسید: «بَرّه گُل را چریده یا نه؟» – و آن وقت با چشمهای خودتان تفاوتش را ببینید…
فرصت
عالیییییییییی
ممنون گل 🧸 ❤️
🛐